- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 145764 - 75/2
- وزن: 0.35kg
جان کلام
نویسنده: گراهام گرین
مترجم: حسین حجازی
ناشر: بهاران
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 335
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1365 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : نو
مروری بر کتاب
جان کلام داستان پلیسی است که پانزده سال در آفریقای غربی زندگی کرده و همچون دیگر قهرمان های گرین برای بازگشت به دنیای متمدن انگلیسی تمایلی نشان نمی دهد. احساس مسوولیتی اغراق آمیز در قبال دیگران (که البته هیچ چیز قهرمانانه یی برای نمایش ندارد) او را گام به گام به پایانی پیش بینی شده نزدیک می کند. مثلث دراماتیک دو زن و یک مرد، بیشتر از آنکه با حادثه های بیرونی پررنگ و لعاب شود، معطوف به درون اسکوبی است و تردیدهای او بخش بزرگی از رمان را به خود اختصاص می دهد. نه تردیدهایش درباره انتخاب یکی از آن دو، تردید در انتخاب سعادت پس از مرگ به قیمت شکستن قلبی یا ساکن ابدی جهنم شدن به خاطر انتخاب نکردن یکی، رها نکردن آن دیگری اما دیگر زنده نبودن آن هم به خواست خود.
قهرمانانه مردن پایانی نیست که گرین برای قهرمان تنهای «جان کلام» در نظر گرفته باشد با اینکه با شغلی که دارد مرگی پرافتخارتر (تنها اندکی پرافتخارتر) چندان دور از دسترسش نیست اما آزمونی دشوار (همچون سایر همگنانش) توسط خالقی سختگیر (گرین) برایش طراحی شده. مرگی خودخواسته، بی افتخار، در تنهایی مطلق، بدون خدایی که صبح آن روز وداعش گفته و بدون انتظار همدلی از سوی زن های دوگانه که حتی برای آمرزش روحش دست به دعا نخواهند برداشت. زن هایی که به واسطه زشت رویی شان، ناکامی ، یاس و بیماری هایشان، ترحم و عشق اسکوبی را برانگیخته اند زیرا احساس عشق با شفقت چنان در هم آمیخته که اغلب می توانیم ترحم اسکوبی را معادل احساس عاشقانه اش فرض کنیم. ...
پادوی سیاهی جین آورد.
ویلسون آن را خوش خوشک می نوشید، زیرا کار دیگری نداشت که انجام دهد به غیر از اینکه، به اتاق داغ و کثیفش برگردد و زمان بخواند، یا شعر.
شعر را دوست داشت اما در خفا می خواند، مثل یک ماده مخدر.
هر جا می رفت مجموعه گنجینه طلایی را با خود می برد، ولی فقط شب ها بود که مقدار کمی مصرف می کرد.
یک بند انگشت لانگ فلو، ماکولی و منگن.:«آری بگو چطور نوابغ هرز می روند، با دوستی ها گول می خورند، و عشق فریبشان می دهد...» ذایقه اش رمانیک بود.
وقتی می خواست در برابر مردم پز بدهد والاس را انتخاب می کرد.
با تمام وجود مایل بود از نظر ظاهر با دیگران فرق داشته باشد و...
پادوی سیاهی جین آورد.
ویلسون آن را خوش خوشک می نوشید، زیرا کار دیگری نداشت که انجام دهد به غیر از اینکه، به اتاق داغ و کثیفش برگردد و زمان بخواند، یا شعر.
شعر را دوست داشت اما در خفا می خواند، مثل یک ماده مخدر.
هر جا می رفت مجموعه گنجینه طلایی را با خود می برد، ولی فقط شب ها بود که مقدار کمی مصرف می کرد.
یک بند انگشت لانگ فلو، ماکولی و منگن.:«آری بگو چطور نوابغ هرز می روند، با دوستی ها گول می خورند، و عشق فریبشان می دهد...» ذایقه اش رمانیک بود.
وقتی می خواست در برابر مردم پز بدهد والاس را انتخاب می کرد.
با تمام وجود مایل بود از نظر ظاهر با دیگران فرق داشته باشد و...