- موجودی: موجود
- مدل: 197276 - 63/2
- وزن: 0.50kg
جام می و خون دل
نویسنده: کاملیا کوشان
ناشر: ذهن آویز
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 464
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1400 - دوره چاپ: 1
مرور بر کتاب
من بی تجربه بودم، نمی دونستم کشتی زندگی گاهی توی طوفان ها اطراف، مارو به سمت جزیره ای می بره که خطر پیاده شدن در اون، بیشتر از بودن توی یه کشتی طوفان زده اس. شاد و امیدوار در حال پایین اومدن از این کشتی پا به جزیره ای گذاشته بودم که زندگی در اون مبهم و ناشناخته بود ...
در طول ناهار که انصافا خیلی هم خوشمزه بود، به مبینا گفتم: « امروز رفته بودم مرکز، چک مهندس عزیزی رو بدم. اگه گفتی کی اونجا بود؟» چشماشو تنگ کرد و خیره توی چشمای من گفت: «بابا لنگ دراز.» خندیدم، گفتم: «عزیزم، هوش تو حرف نداره؟» در حالیکه هیجان زده از جاش پرید گفت: «وای چه عالی! الان هنوز مرکزه؟» گفتم: «نه عزیزم بشین غذاتو بخور! رفت. فردا هم برای همیشه از ایران می ره.» مبینا روی صندلی نشست و درحالیکه زیر چشمی منو نگاه می کرد، گفت: «چه حیف!» چند دقیقه ای نگذشته بود که پرسید: «طلا جون ازتون دوباره خواستگاری نکرد؟» خنده ام گرفت. عاشق این ساده گویی های مبینا بودم. در حال خندیدن گفتم: «خواستگاری؟ اصلا تحویلمم نگرفت،.» مبینا گفت: « چه عجیب. مگه می شه؟ شما عشق اولش بودین. الان، هم اون تنهاست، هم شما. خب باید خواستگاری می کرد دیگه.» باز خندیدم، حرف هاشو دوست داشتم؛ هرچند از واقعیت دور بود، ولی شنیدنش برام لذت بخش بود. گفتم: «عزیزم حالا از کجا می دونی من عشق اولش بودم؟» با سادگی دخترونه خودش گفت: «معلومه دیگه طلا جون، توی اون سن و سال و اون همه اصرار برای ازدواج با شما غیر از این نبوده. مطمئن باشین!» غمی تموم وجودمو گرفت. ظاهرا درست بود. یه زمانی من عشق مشفقی بودم و حالا… با صدای ضعیفی گفتم: «مبینا جون وقتی بزرگ تر بشی، می بینی که دنیای بزرگ ترها خیلی با جوونیشون فرق می کنه. اونقدر اتفاق های خواسته و ناخواسته پیش میاد که دیگه عشق فراموش می شه.» مبینا مصرانه معتقد بود، عشق فراموش نمی شه. دلم می خواست منم توی سن مبینا و اینقدر خوش بین به زندگی بودم. نمی خواستم ناامیدش کنم. گفتم: «آرزو می کنم برای تو همیشه همین طور باشه!» مبینا دیگه چیزی نگفت و چای و شیرینی که برام خریده بود روی میز گذاشت.