- موجودی: موجود
- مدل: 191175 - 67/1
- وزن: 0.30kg
تلافی
نویسنده: سیمین شیردل
ناشر: پرسمان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 311
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1385 ~ 1386 - دوره چاپ: 5 ~ 2
کیفیت : در حد نو _ نو
مروری بر کتاب
سیزده ساله بودم و حوری فقط شش سال داشت که پدر از دنیا رفت. ما اشک ریزان در کنج حیاط به رفتن غمبار و ناگهانی پدر در میان جمعیت نگاه می کردیم و به طنین رعب انگیز لا اله الا الله گوش می دادیم که همواره احساسی دوگانه در انسان برمی انگیزد ؛ ترس از خدا و حس نمودن کسی که بار سفر ابدی بسته و به دنیای باقی میشتابد. هر دو حالت هشدار برای زندگان و بیداران روزگار است.
خاله مرضیه دست روی شانه هایمان گذاشته بود و گریه کنان ما را دلداری می داد . مادر ضجه می زد تا همسرش را نبرند ، چرا که طاقت دوری نداشت ؛ سرم را بر زمین گذاشتم و درد آلود نالیدم و از خدا خواستم هر انچه می دیدم خواب باشد و پدر هنوز در کنارم باشد . اما افسوس که تمام آنچه می دیدم حقیقت بود . حقیقتی تلخ که چون جام شوکران ناگزیر به نوشیدن ان بودم . پدر شتابان در فضایی بین زمین و آسمان از زیر درختان سیب و خرمالوی حیاط گذر کرد و همراه نسیم شکوفه های درختان برای همیشه خانه ، همسر و فرزندان خود را تنها گذاشت و رفت .
معمولا انسانها وقتی به عقب بر می گردند همه چیز روشن و زیبا و خاطره انگیز است اما برای من هر بار که به عقب بر می گردم سیاهی و دود است و تیرگی ... تمام خاطراتم با مرگ پدر سوخت و از بین رفت و گذشته فقط برای من غم است و غم است و غم نوجوان بودم و پر امید . در اوج شناخت خود و دنیای اطراف ناگهان از بلندی پرتاب شدم و خود را تنها و شکسته بال دیدم . تنها و بدون پدری که بعد از خدا همه چیز من بود...
مامان می خواد ازدواج کنه ...
نمی دونم در آیینه بود یا خودم بودم که حرف می زدم . هر چه بود خیلی سمج بود . مدام ، در فضای ساکت اتاق تکرار می شد تا حقیقت تلخ را بر سرم بکوبد که در شرف انجام شدن بود . دلم می خواست از جلوی ایینه بلند شوم ؛ اما قدرت اینکار را نداشتم و همانطور پریشان ، به چشمان خیره ام زل زده بودم.
به یاد صبح افتادم . چه قدر به مادر التماس کردم . چه قدر خواهش کردم ؛ اما او ناراحت و سردرگم بود . از اعتراض های من خسته شده و به ستوه آمده بود ، از مخالفت هایم ، از لج بازی ها و تلاش هایی که در این مدت انجام دادم تا شاید بتوانم او را از تصمیمی که گرفته منصرف کنم ، به شدت دلگیر و نا امیدانه نگاهم می کرد .
مادر با چشمان زیبایش ، که با وجود چهل و پنج سال ، چروک های ریز در اطراف آن خودنمایی می کرد ، به عمق چشمانم خیره شد تا شاید برای رسوخ به قلب و مغزم که مثل آهن سخت و سرد شده بود ، روزنه ای پیدا کند .
گفت : دست از لجاجت بردار . به خدا اون مرد بدی نیست . خودت خوب می دونی . غریبه ای نیست که از راه رسیده باشه . ما سالهاست که می شناسیمش . تو که دوستش داشتی ؛ چطور یک دفعه با تمام وجودت از اون متنفر شدی؟
_ از اولم اون ادا و اصول ها رو می ریخت که خودش رو جا کنه . شما خیلی ساده اید . با حیله گری تمام اومده تا ... تا جای پدر رو بگیره
_ هیچ کس جای پدرت رو نمی گیره . با این فکر ها خودت رو آزار نده
_ واقعیت همینه ( با التماس گفتم : ) به خاطر من و حوری بیشتر فکر کنید . نذارید آرامش زندگیمون به هم بخوره
_ حرف دیروز و امروز نیست . پنج ساله که منتظرش گذاشتم . حوری قبول کرده ، اما تو با وجودی که از اون بزرگ تری اون قدر مساله رو برای خودت بزرگ کردی که فکر می کنی آخر دنیا شده.
با اعتراض گفتم : چه توقعی دارید . فکر آبروی من و نمی کنید ؟ شما که می خواستید ازدواج کنید زودتر از این به فکر می افتادید ، وقتی که هنوز عقل ما نمی رسید.