دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

بندرگاه مه آلود

بندرگاه مه آلود

نویسنده: ژرژ سیمنون
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: جهان کتاب
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 200
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1393 - دوره چاپ: 1

 

مروری بر کتاب

پنجاهمین کتاب از مجموعه نقاب

بندرگاه مه‌آلود بی‌تردید یکی از برجسته‌ترین آثار استاد مسلم ژانر پلیسی، ژرژ سیمنون است.

مردی عجیب در یک محله شلوغ پاریس دستگیر ‌شد. او به نحو دیوانه‌واری در وسط خیابان و بین اتوبوس‌ها و تاکسی‌ها در رفت و آمد بود. به زبان فرانسوی از او پرس و جو کردند، جوابی نشنیدند. هفت یا هشت زبان دیگر را امتحان کردند. همه بی‌نتیجه بود. به زبان ناشنوایان هم واکنشی نشان نداد. پنجاه‌ساله به نظر می‌رسید.

کت و شلوار و پیراهن و کفش‌هایش نو بود. اوراق هویتی همراه نداشت. تنها در یکی از جیب‌هایش پنج هزار فرانک پیدا کردند. او هیچ اعتراضی نمی‌کرد و جنب و جوشی از خود نشان نمی‌داد. پنج روز تمام در مرکز پلیس آگاهی از صبح تا شب لبخندزنان و با مهربانی به دیگران نگاه می‌کرد. گاهی تلاش می‌کرد چیزی را به یاد بیاورد، ولی زود مأیوس می‌شد.
در زیر کلاه گیسی که بر سر داشت، آثار زخم گلوله‌ای دیده می‌شد که به نحو ماهرانه‌ای جراحی شده بود. معمایی پیچیده در میان بود: آثار یک سوء‌قصد مهلک، سپس هفته‌ها مداوای دشوار، و بعد رها شدن در خیابان، با لباس‌های نو و پولی نسبتا زیاد در جیب! سرانجام چاپ عکس او در روزنامه‌ها هویتش را آشکار ‌ساخت: ایو ژوریس، ناخدای باسابقه کشتیرانی تجاری و رئیس بندر کوچک اویسترهام در نورماندی. او از شش هفته پیش ناپدید شده بود.

معمای این مرد که کوتاه زمانی پس از بازگرداندنش به اویسترهام بار دیگر هدف سوء‌قصد قرار ‌گرفت و به قتل ‌رسید، پای سربازرس مِگره را به ماجرایی عجیب می‌کشاند. در بندری کوچک و همواره مه‌گرفته، با جامعه‌ای بسته و انسان‌هایی مردم‌گریز؛ دریانوردانی خشن و کم‌حرف و پنهان‌کار...

...مِگره ابروها را در هم کشید. از جا بلند شد ... دستش را به جیبی برد که تپانچه‌اش در آن بود و از پله‌های نردبانِ تقریباً عمودی بالا رفت. دریچه دقیقاً عرض ضروری برای عبور یک نفر را داشت و سربازرس از حد متوسط مردم چهارشانه‌تر و هیکل‌دارتر بود.
او حتی فرصت این‌که مقاومتی بکند پیدا نکرد! تازه سرش را بیرون آورده بود که نوار پارچه‌ای روی دهانش قرار گرفت و به پشت گردنش گره شد. این کار افراد روی عرشه، یعنی سلستن و یک نفر دیگر، بود.

در همین احوال، در پایین، تپانچه‌اش را از دست راستش بیرون آوردند و مچ هایش را، در پشت سر، به هم بستند. او ضربه محکمی با پا به عقب زد. فکر کرد به چیزی، به صورتی، آسیب رسانده است. ولی لحظه‌ای بعد، رشته سیمی به دور ساق پاهایش بسته شد. صدای بی‌اغتنای گران لویی بلند شد: «بکش بالا! ...» این از همه دشوارتر بود. مِگره سنگین بود. از پایین فشار می‌آوردند و از بالا او را می‌کشیدند. باران چون آبشار فرو می‌ریخت. باد با قدرتی باورنکردنی به داخل تنگه می‌پیچید.

او تصور کرد که چهار شبح را تشخیص می‌دهد. ولی فانوس بالای دکل را خاموش کرده بودند و عبور از فضای گرم و روشن کابین به ظلمت یخزده بیرون حواسش را مختل می‌کرد...
«یک ... دو ... هوپ!»
او را مانند کیسه‌ای تاب می‌دادند. احساس کرد که در هوا بلندش کردند و او را به روی سنگ‌های خیس اسکله انداختند.

گران لویی نیز قدم به روی اسکله گذاشت. به هریک از رشته‌هایی که به دست و پایش بسته بودند دقیق شد و اطمینان یافت که محکم هستند. در لحظه‌ای، سربازرس صورت محکوم قدیمی به زندان با اعمال شاقه را کنار صورت خود دید و احساس کرد که او کارها را با قیافه‌ای ماتمزده‌ انجام می‌دهد. انگار مجبور به انجام دردآورترین بیگاری‌ها شده باشد. او گفت: «بایستی به خواهرم بگید...»

چه چیزی را باید بگوید؟ خود او هم نمی‌دانست. از روی کشتی صدای قدم‌هایی شتاب‌زده، قژقژ‌ها و دستوراتی که آهسته داده می‌شد، به گوش رسید. بادبان‌های مثلثی‌شکل جلوی کشتی باز شده بود. بادبان بزرگ آهسته در طول دکل بالا می‌رفت.
«بایستی بهش بگید، آره، که یه روز همدیگه رو می‌بینیم... و شاید شما هم ...

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات