- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 185276 - 114/2
- وزن: 0.50kg
بانگ نای ؛ داستان های مثنوی معنوی
نویسنده: مولانا جلاالدین محمد بلخی(مولوی)
به کوشش: سیدمحمدعلی جمالزاده
مقدمه: بدیع الزمان فروزانفر
ناشر: راد
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 400
اندازه کتاب: وزیری گالینگور - سال انتشار: 1379 - دوره چاپ: 2
مروری بر کتاب
داستان های پندآموز مثنوی مولوی
سبک و شیوه قصهسرایی مولوی در مثنوی در واقع همان طرز و اسلوب معمولی «کلیله و دمنه» و تا حدی «هزارویک شب» است؛ یعنی به دنبال هر حکایت اصلی، حکایات فرعی چند در میان آورده میشود و بیشتر قصهها درختی را به خاطر میآورد که از تنه آن شاخههای متعددی به وجود آمده باشد.
مولوی به مناسبت مبحث و مقالی، قصهای را شروع میفرماید و افزون بر آنکه مطالب و مضامین آن قصه و حتی گاهی الفاظ و کلمات آن مبدأ و منشأ تحقیقات حکمتی و افادات عرفانی دور و درازی میگردد که چهبسا از آیات و احادیث و اخبار و سخنان بزرگان معرفت کمک میگیرد، بهتدریج همان حکایت اصلی که گویی آبستن است، جابجا حکایتها و تمثیلهای فرعی دیگری میزاید و چهبسا این داستانهای فرعی نز خود دارای شاخههای تحقیقی و عرفانی میگردد.
مثنوی مولوی، همانند بیشتر مثنویهای صوفیانه، به صورت عمده از «داستان» به عنوان ابزاری برای بیان تعلیمات تصوف استفاده میکند. ترتیب قرار گرفتن داستانهای گوناگون در این کتاب ظاهراً نظم مشخصی ندارد. شخصیتهای اصلی داستانها میتواند از پیامبران و پادشاهان تا چوپانان و بردگان باشد. حیوانات نیز نقش پررنگی در این داستانها بازی میکنند.
حکایات موجود در مثنوی از منابع مختلف قدیمیتر آمدهاند. برخی عیناً در مثنویهای عطار نیشابوری همچون منطق الطیر موجودند. برخی همچون داستان خلیفه و لیلی، پادشاه و خانه کمپیر، استر و استر، محمود و ایاز، گنج نامه، حلوا ساختن جهود و عیسوی و مسلمان از مقالات شمس استخراج شدهاند.
آخرین داستان مثنوی (شاهزادگان و دژ هوش ربا)، با وفات مولوی ناتمام ماند. دفتر ششم مثنوی از همین روی دفتری ناتمام است. فرزند او مثنوی زیبایی دارد که در آن از مرگ پدر و ناتمام ماندن مثنوی گله کردهاست. اصل داستان را البته جویندگان میتوانند در مقالات شمس تبریزی بیابند و از بخش پایانی قصه مطلع شوند.
مولوی در مثنوی تبحر خود را در استفاده از اتفاقات روزمره برای توضیح دیدگاههای عرفانیاش نشان میدهد. ویژگی تمایزبخش دیگر این کتاب میزان گریزهای مکرر آن از داستان اصلی برای توضیح (گاه مفصل) نکات مختلف جنبی داستان، است. این نکته ممکن است بیانگر این باشد که برای مولوی مضمون داستان اهمیت بسیار بیشتری از سبک نگارش داشتهاست.
اگر خواسته شود که در باب تفکرات عرفانی مولوی تحقیق شود، شاید بهترین راه تحلیل کلیات شمس باشد؛ ولی اگر هدف شناخت برداشتهای او از زندگی و دین باشد، بررسی غزلهایش نتیجهای در برنخواهد داشت. به این منظور مثنوی انتخاب بهتری است. مولوی در تدوین این اثر قصد تعلیم و اندرز گویی داشته و راههای وصول به خدا و معرفت نفس را میآموزد.
بعضی را نظر بر این است که مولوی اساساً در قالبهای صوفیگری امام محمد غزالی نمیگنجد.
و میگویند: مثنوی او گاهی حتی با اصول صوفیگری مانند «نفرت از دنیا و عشق به خدا»، «فنای در خود و بقای در خدا» و تخلص به اخلاق الله» نیز در تعارض است. بر عکس مثنوی بیشتر با مسائلی از قبیل «حیات دینی روح» و «اشتیاق روح به اتحاد با حق» درگیر است. اما با دقت در مفاهیم مثنوی معلوم میشود که مولوی اندیشهای فراتر از همه چیز داشته و به عبارت دیگر صلح کل بوده است و اگر تفاوتهایی میان سلوک وی با اندیشههای امثال امام محمد غزالی وجود دارد اما با آن در تعارض نیست.
محمدعلی جمالزاده را همراه با صادق هدایت و بزرگ علوی سه بنیانگذار اصلی ادبیات داستانی معاصر فارسی میدانند. داستان کوتاه «فارسی شکر است» را که در کتاب یکی بود یکی نبود او چاپ شدهاست، عموماً به عنوان نخستین داستان کوتاه فارسی به شیوهٔ غربی میشمارند. این داستان پس از هزار سال از نثرنویسی فارسی نقطه عطفی برای آن به شمار میرفت. به علاوه، مقدمهٔ جمالزاده بر کتاب یکی بود یکی نبود سند ادبی مهم و در واقع بیانیه نثر معاصر فارسی است. در این مقدمه جمالزاده مواکداً بیان میکند که کاربرد ادبیات مدرن نخست بازتاب فرهنگ عامه و سپس انعکاس مسائل و واقعیتهای اجتماعی است....
داستان شاه و کنیزک اولین داستان کتاب مثنوی معنوی و نخستین سخن مولوی در آن کتاب است که پس از ماجرای نمادین و تمثیلی نینامه آمده است. این داستان، یکی از جدی ترین داستانهای کتاب مثنوی و یک قصه پر رمز و راز و در ادامه ماجرای نینامه است . روایت این داستان ماجرایی تاحدودی واقعی است که امکان پذیرش آن دور از ذهن بنظر نمیرسد. داستان دارای لحنی جدی و قاطع است در داستان نوعی جدال وجود دارد که در دو نقطه به اوج میرسد. یکی در بیمارشدن ناگهانی کنیزک و دیگری در قتل زرگر بدست حکیم الهی. قتل زرگر خشم خواننده را برانگیخته میکند و در برخورداری شاه و حکیم از اشارات الهی تردید ایجاد میکند ولی با توضیحات و توجیهات مولانا در داستان شبهه و تردید برطرف میشود...
دژ هوشربا یا قلعه ذاتالصور نام دژی افسانهای در داستانهای مثنوی معنوی، نوشتهٔ شاعر پارسیگوی مولانا بلخی است.
دربارهٔ این دژ در دفتر ششم از مثنوی مولوی در قصهای زیر عنوان «حکایت آن پادشاه در وصیت کردن او سه پسر خویش را کی در سفر در ممالک من...» نوشته شدهاست.
بر پایهٔ این قصه، بر یکی از دیوارهای این دژ، چهرهٔ دختر خاقان چین قرار دارد که هوش از سر هر بازدیدکنندهای میرباید.
سه پسر طردشدهٔ یکی از پادشاهان که بر خلاف توصیه پدر خویش به این دژ وارد میشوند پس از دیدن تصویر و والگی و شیدایی به چین میروند و آن دختر را در همان سن و سال تصویر بازمییابند.
پنح بخش از مساحت این دژ در دریا است و پنج بخش در خشکی (در مثنوی: پنج در در بحر و پنجی سوی بر). از این ۱۰ بخش پنج بخش به رنگ و بو گرایش دارد و پنج بخش به باطن رازجو. در این دژ همچنین هزاران شکل و نقش و نگار بیقرارانه از این سو به آن سو میروند.
چینیان گفتند: "ما نقاشتر" رومیان گفتند: "ما را کر و فر"
گفت سلطان: امتحان خواهم درین کز شماها کیست در دعوی گزین
چینیان گفتند: یک خانه به ما خاص بسپارید و یک آن شما
بود دو خانه مقابل، در به در زان یکی چینی ستد، رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند پس خزینه باز کرد آن ارجمند
هر صباحی از خزینه رنگها چینیان را راتبه بود و عطا
رومیان گفتند: نه نقش و نه رنگ درخور آید کار را جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل میزدند همچو گردون ساده و صافی شدند
از دو صدرنگی به بیرنگی رهیست رنگ چون ابرست و بیرنگی مهیست
هرچه اندر ابر ضوء بینی و تاب آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند از پی شادی دهلها میزدند
شه در آمد دید آنجا نقشها میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن، آمد به سوی رومیان پرده را بالا کشیدند از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها زد برین صافیشده دیوارها
هرچه آنجا دید اینجا به نمود دیده را از دیدهخانه میربود
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.پ
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.