- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 171873 - 4/2
- وزن: 0.50kg
باغ مارشال
نویسنده: حسن کریم پور
ناشر: اوحدی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 1525
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1398 ~ 1397 - دوره چاپ: 6 ~ 30
مروری بر کتاب
گفتم: زندگی هم یک قمار است که دائماً بر د و باخت برقرار است، یکی میبرد، یکی میبازد، یکی خسته میشود میدان را به حریفان پر استقامت و خستگی نا پذیر واگذار میکند. اما به قول شاعره فروغ فرخزاد: هیچ صیادی از جوی حقیری که به گودال میریزد هرگز مرواریدی صید نخواهد کرد...
کتاب «باغ مارشال»، قصه پسری است به نام خسرو که در یک خانواده متمول شیرازی بزرگ شده و دارای رگ و ریشه عشایری می باشد.مادر خانواده تصمیم می گیرد که برای او همسری انتخاب کند و دختری به اسم ناهید را برایش در نظر می گیرد؛ اما خسرو علاقه ای به ناهید ندارد تا اینکه یک روز برحسب اتفاق، خانواده ای از تهران میهمان آنان می شوند.
این خانواده دارای دختری به اسم سیما هستند که خسرو به وی علاقه مند می شود و با او ازدواج می کند.بعد از مدتی زندگی در تهران خسرو به همراه خانواده همسرش به لندن می رود و در آنجا مشکلاتش با سیما زیاد می شود، به گونه ای که مرتکب قتل می شود. خسرو مردی را که با سیما رابطه نامشروع داشته را به قتل می رساند و ...
...ترگل وقت و بی وقت در گوشم زمزمه می کرد که با دختر حسین خان شیبانی که شوهرش، یکی دو سال پیش، در دعوایی طایفه ای کشته شده و در حدود 10 سال هم از من کوچکتر بود، ازدواج کنم.
ترگل معتقد بود تنها کسی که می تواند ناملایمت های گذشته ی مرا جبران کند و خوشبختم کند، فرح، دختر حسین خان شیبانی است.آویشن معتقد بود به هر حال تنها که نمی شود زندگی کرد و به همین بهانه به خودش هم اشاره داشت تا آن که از لابه لای حرف هایش متوجه شدم یکی از کارکنان بیمارستان نمازی، فکرش را مشغول کرده است.من و آویشن، جدا از اینکه برادر و خواهر بودیم، تا آنجا که امکان داشت، حرف دلمان را از یکدیگر پنهان نمی کردیم.
یکی از روزها که از بیمارستان به خانه بر می گشتیم، او سر انجام اعتراف کرد که مدتی است که مسعود، کارمند حسابداری بیمارستان، از او دست بر نمی دارد و اجازه خواسته است که به خواستگاری بیاید.مادر مسعود که پیرزنی پر حرف بود تمام شرایط ما را که خیلی هم سنگین نبود، پذیرفت و قرار شد هفته ی بعد آویشن و مسعود به عقد هم در آیند.از روز بعد در تدارک مراسم عقد بودیم. از اینکه آویشن را شاد و مسرور می دیدم خوشحال بودم. مادرم مرتب دعا می کرد که من هم سر عقل بیایم و تا دیر نشده است، کسی را برای خودم دست و پا کنم...