- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 163857 - 67/3
- وزن: 0.40kg
بازگشت یکه سوار
نویسنده: پرویز دوائی
ناشر: روزنه کار
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 210
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1381 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : درحد نو
مروری بر کتاب
مصور
سینما هنوز جزو زندگی ما نشده. فیلم بهخصوصی که بدرد بچهها بخورد وجود ندارد. فیلمها را بزرگترها انتخاب میکنند. بزرگترها هم نه به هوای فیلم بهخصوصی، بلکه بیشتر به خاطر از خانه درآمدن و بیرون رفتن، به شکل یک جور مهمانی و دید و بازدید به سینما میروند و حداکثر هدفشان یک سالن سینمای بهخصوص در یک خیابان بهخصوص است («شب جمعه بریم سینما ایران، میگن فیلم قشنگی نشون میده»). برای ما هم فکر میکردند که بچه را همینقدر که لباس بیرون تنش میکنند و از خانه درمیآید و به محلههای دور و دیدنی میرود عیش است و کافیست.
گردشگاه ما بیشتر همان دور و ور خانه، زیر بازارچه یا طرف خیابان اصلی تا سر چهارراه قنات، کوچه درختی و از آن طرف تا سر سه راه که اتوبوس میرفت و اینجاها بود. خانه ما یک خانه قدیمی توی یک هشتی، درست اول بازارچه بود. بازارچه حکم کوچه پهنی را داشت که اولش چند تا در خانه بود. بعد جلوتر که میرفت پهنتر میشد و دو ردیف دکان روبروی هم بود که بالای سرشان روی بازوهای چوبی سقفی از حلبی زنگ زده انداخته بودند.
... چند تا از سینماهای شهر در آن سال ها سالن نمایش تابستانی هم داشتند از آن جا که دستگاه خنک کننده در کار نبود،نمایش فیلم در خنکای سرشب شهری که هنوز به دود آلوده نبود زیر آسمان سرمه ای پر ستاره لذت داشت.در سال های بعد سینما کریستال و نیاگارا هم تابستانی داشتند.سینمای رویال هم تابستانی غریب و بخصوصی داشت.خیلی از این سالن های تابستانی بعدها به شکل سمبلیکی تبدیل به پاساژ پلاستیک فروشی و فرش ماشینی و یا پارکینگ شدند !از پنجره های مشرف به سینمای تابستانی، همسایه های خوشبخت از پنجره های ساختمان های مجاور و...به پرده سینما نگاه می کردند مردها رکابی تنشان بود و زن ها چادر به سر داشتند .
با بهرام می نشستیم و به خواهرها التماس می کردیم که قصه های کتاب درسی شان، رستم و سهراب، رستم و اشکبوس که عکسش بود که تیر رستم به سینه اش خورده بود، رستم و خاقان چین که کمند رستم داشت او را از پشت فیل به پائین می کشید و قصه های دو تا شاهی را که هم اسم من و بهرام بودند- هرچند که صد دفعه شنیده بودیم- برای ما بخوانند.
شاه هم اسم بهرام، یل و پهلوانی بود و کارهای عجیب و غریب کرده بود و عکسش هم بود که رفته و تاج سلطنت را از وسط دو تا شیر برداشته و کله شیرها را همچه به هم کوبیده که مغزشان متلاشی شده. بهرام هربار با شنیدن این قصه غرق کیف می شود. اما شاهی که هم اسم من است کار مهمی نکرده، فقط گویا دم و دستگاه سلطنتی مفصلی داشته و یک بار هم خاطرخواه شیرین شده بوده که کار مهمی نبوده است.
کتاب حاضر دربردارنده ی خاطرات زیبا و دل نشین نویسنده می باشد که به درخواست بهرام ری پور، توسط او نگارش شده است. وی پس از چاپ کتابش آن را به بهرام تقدیم کرد، زیرا او بخش عظیمی از خاطراتش را تشکیل می داد. محتوای کتاب به گونه ایست که علاوه بر جوانان نسل بهرام و پرویز برای جوانان این دوره هم بسیار جذاب و در خور توجه می باشد.
پرویز دوایی پس از سالها اقامت مداوم در پراگ هنوز با ذهن شفافش چنان خاطرههای کودکی و نوجوانی را با جزییات حیرتانگیزش به یاد میآورد که گویی همه چیز، همین دیروز اتفاق افتاده است.او بیشتر به عنوان منتقد فیلم شناخته شده و ترجمههایی هم در زمینه سینما دارد، نقدها حاصل بیست سال روزنامهنگاری مداوم و بیوقفه حرفهای، و ترجمهها اغلب مربوط به پس از آن دوره.
اما بخشی از نوشتههای او ثبت لحظههای ظریف و گذرا و احساسهای دوران کودکی و نوجوانی نویسنده، با لحنی تاثیرگذار و آمیخته با دریغ و حسرت، و نثری هوشربا و پرمایه است. پس از مجموعههای باغ و سبزپری (که میتوان بازگشت یکهسوار را هم که ثبت خاطرههای سینمایی اوست در همین رده گنجاند)، ایستگاه آبشار مجموعه دیگری از این شاخه از نوشتههای دوایی و اوج آنهاست...