- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 165495 - 65/2
- وزن: 0.30kg
بازداشتگاه رمادی
نویسنده: حمید عیوضیان
ناشر: حوزه هنزی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 172
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1369 - دوره چاپ : 1
مروری بر کتاب
حمید عیوضیان سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی فکه، هنگام انجام عملیات به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد و پس از ده روز تحمل بازجویی و شکنجه به اردوگاه الرمادیه منتقل شد. در اردوگاه به علت ضرب و شتم و شکنجه نگهبانان عراقی از دو پا فلج شد و در سال ۱۳۶۷ به توافق دو کشور مبنی بر تبادل اسرای معلول و مجروح این آزاده به ایران اسلامی بازگشت.کتاب حاضر، خاطرات این دوران سخت و طاقت فرساست که حمید عیوضیان با شرح مشکلات، کمبودها و سختی های دوران اسارت، حوادث و اتفاقات به وقوع پیوسته را برای خوانندگان به تصویر کشیده است.
...بازجویی همراه ضرب و شتم و شکنجه، کمبود مواد غذایی، تشنگی و گرسنگی، فیلمبرداری تبلیغاتی، تونل وحشت، وضعیت بهداشت اسرا، کتکزدن وحشیانه با کابل، بازدید نمایندگان صلیب سرخ، محرم و نحوه عزاداری اسرا، کمک اسرا پس از معلولیت، واکسینهکردن اسرا، وادارکردن اسرا برای دیدن فیلمهای تلویزیون، نبود بهداشت و شیوع بیماری، چگونگی برگزاری مراسم دعا بیاطلاع نگهبانان، برگزاری تئاتر، برگزاری کلاسهای درس، نوروز و تحویل سال نو، مسمومیت اسرا، ابتکار اسرا برای حل مشکلات و کمبودها، مجازات نماز جماعت و اذان گفتن، اسرا و ماه رمضان، پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و عکسالعمل اسرا، زیارت حرم ائمه معصومین(ع)، بستریشدن در بیمارستان نیروی هوایی عراق و بیتوجهی پزشکان و آزادی اسرای معلول.
... سفر شبانه قدری طولانی شد. سرم را روی صندلی گذاشتم و به خواب رفتم. در یک تکان شدید اتوبوس چشمهایم راباز کردم. نزدیک صبح بود. برای نماز توقف کردیم. بعداز نماز مجدداً اتوبوسها به حرکت خود ادامه دادند. کم کم به منطقه عملیاتی نزدیک میشدیم. بعد از گذشتن از یک دژبانی، وارد مقر جهاد سازندگی شدیم. توقف ما در مقر جهاد سازندگی تا ساعت ۴ بعدازظهر ادامه داشت. از فرصت استفاده کردیم و با استفاده از حمامهای مقر در جهادسازندگی، خود را شستیم و غسل شهادت نمودیم.
ساعت از ۴ بعدازظهر میگذشت که مجدداً سوار اتوبوسها شدیم و حرکت کردیم. با یکی از بچهها که کنارم نشسته بود، مشغول گفتگو شد. نمیدانم چرا صحبتمان به اسرا و وضعیت آنها در عراق کشیده شد. او در مقابل سؤالات من، توضیحات مفصلی داد که برایم جالب بود. بعداز صحبتهای او، دائم در فکر اسرا بودم و وضعیتی که در آن به سر میبردند.
به سه راهی «فکه» رسیدیم. اتوبوسها ایستادند؛ پیاده شدیم و در ستونهای منظم به راه افتادیم.
همه در سکوت حرکت کردیم. اینجا رزمگاه بود. همان جایی که ما مشتاقانه به سویش شتافته بودیم. زمزمه دعاها گوشم را پر کرده بود. همه در یک حالت روحانی با خدای خود راز و نیاز میکردیم. هوا تاریک شده بود و به وضوح آتش تیربارها و توپخانه دشمن دیده میشد.از موقعیتمان خبر داشتیم: روبروی مان پر از نیروهای دشمن بود، با بیش از ۹۰۰ تانک مدرن. وظیفه ما انهدام نیروهای دشمن بود؛ آن هم توسط یک گردان: گردان «زهیر»...
...به منطقه دشمن رسیدیم. سر راهمان چند کمین وجود داشت که میبایست بدون درگیری از آنها میگذشتیم. هر چند دقیقه یک بار منوّری اطرافمان را روشن میکرد و ما مجبور میشدیم برای استتار بر روی زمین بنشینیم. صدای تیربارهای دشمن و توپخانه آنها، سکوت دشت را هر چند لحظه بر هم میزد.
نیمی از راه را طی کردیم و موفق شدیم کمینهای دشمن را بدون درگیری پشت سر بگذاریم. هنوز مقداری از راه مانده بود که به محوطهای پوشیده از انواع سیمهای خاردار رسیدیم. دل توی دلم نبود. دلهره و اشتیاق دیوانهام کرده بود. یکی از بچهها مسوؤل بازکردن معبر بود، با جدیت کار میکرد. زمان به کندی می گذشت. در همین هنگام، مسوؤل بازکردن معبر، ناگهان پایش به یک تله گیر کرد و مین منوری روشن شد. آه از نهادمان برآمد. بر اثر انفجار مین منور، محوطه مثل روز روشن شد، به دنبال آن آتش سنگین تیربارها به سمت ما باریدن گرفت. در همان ابتدا چند نفر از بچهها شهید شدند. لحظه عجیبی بود. اصلاً پیشبینی چنین وضعی را نکرده بودیم. هر لحظه آتش دشمن سنگینتر میشد و قدرت فکرکردن را از ما سلب مینمود.