- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 173548 - 85/3
- وزن: 0.30kg
باران تابستان
نویسنده: مارگریت دوراس
مترجم: قاسم روبین
ناشر: چکامه
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 160
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1370 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
باران تابستان نه داستان است نه نمایشنامه.هم داستان است هم نمایشنامه.آدم های دوراس عجیبند،غریبند.خانواده ای که دوراس قصه شان را تعریف میکند بی هویتند.پدر و مادر که معلوم نیست از کجای اروپا آمده اند که زبان مادریشان را تقریبا از یاد برده اند و بچه هایی که حتا سنشان معلوم نیست.ارنستو -شخصیت اصلی کار به نوعی-بین دوازده تا بیست سال دارد با جثه ای بزرگ.خودش میگوید به طور خاصی رشد کرده تا تفاوت بین خودش و مادرش را جبران کند.هر چند فایده ای نداشته.مادر هیچ علاقه ای به زندگی ندارد.
بهترین لحظه اش در خاطره ای ست در هفده سالگیش در قطار.همه میترسند که مادر یکهو ول کند و ناپدید شود.پدر تبار ایتالیای دارد و دست به هیچ کاری نمیزند.زندگیشان از اعانه و کمک های شهرداری میگذرد.ژن خواهر ارنستو روحیه ای آتشین دارد.آرام است با این حال شکلی از ویرانگری .ویرانگریی که هر لحظه انتظار داری چیزی را به آتش بکشد.بقیه برادرز و سیسترزند.اعضای این خانواده چندین اسم دارند.نشانه هایی دیگر از چند پاره گی هویتی.همه غیر از آنها هم سن مشخصی دارند و هم اسم مشخص.آقای معلم فقط آقای معلم است.
سروکله معلم پیدا میشود. به طرف ارنستو نمی رود، میرود کنار خبرنگار. همه ساکت اند. در این سکوت طولانی که همه ساکتاند، مادر شروع میکند به زمزمه آواز نوا، بیکلام، آهسته، درست مثل اوقاتی که تنها است یا در کنار امیلیو، درآن لحظاتی که در نوعی سعادت خیالی غوطه میزند، در آن لحظاتی که غروب های کند گذر تابستان در راه است.
بچه های کوچکتر به محض شنیدن آواز بی کلام نوا آمده بودند توی کلبه. آنها همیشه «نوا»ی مادر را میشنیدند، حتی وقتی مادر آهسته زمزمه میکرد...
اول آمده بودند کنار پلکان، بعد بی سروصدا وارد آشپزخانه شده بودند. دو بچه کوچکتر نشسته بودند جلو پای مادر، بچه های بزرگتر هم نشسته بودند روی نیمکت نزدیک معلم و خبرنگار. هروقت که مادر آواز نوا را میخواند ـ نغمه روسی برفراز رود، در شباب جوانی زن ـ میرفتند توی کلبه که گوش کنند. میدانستند که مادر بیرونشان نمیکند، حتی وقتی که از پرسه در ورطه ها ملول میشد...
مادر از ارنستو برای خبرنگاری که میخواهد هرچه بیشتر راجع به او بداند،حرف میزند:
یک روزی وقتی (ارنستو)سه سالش بود ..از راه می رسد...گریه میکند،فریاد میزند:هرچه می گردم قیچی ام را پیدا نمی کنم...قیچی ام را پیدا نمی کنم...بهش می گویم حالا که طوری نشده،فکر کن ببین کجا گذاشته ای..فریاد میزند:نمیتوانم فکر کنم.بعد من می گویم:بهتر که نمی توانی فکر کنی،حالا چرا دیگر فکر نمیتوانی بکنی؟این را که می شنود می گوید:نمیتوانم فکر کنم چون اگر فکر کنم ،مجبورم باور کنم که آن را از پنجره انداخته ام بیرون.(!)
باران تابستان نه داستان است نه نمایشنامه.هم داستان است هم نمایشنامه.آدم های دوراس عجیبند،غریبند.خانواده ای که دوراس قصه شان را تعریف میکند بی هویتند.پدر و مادر که معلوم نیست از کجای اروپا آمده اند که زبان مادریشان را تقریبا از یاد برده اند و بچه هایی که حتا سنشان معلوم نیست.ارنستو -شخصیت اصلی کار به نوعی-بین دوازده تا بیست سال دارد با جثه ای بزرگ.خودش میگوید به طور خاصی رشد کرده تا تفاوت بین خودش و مادرش را جبران کند.هر چند فایده ای نداشته.مادر هیچ علاقه ای به زندگی ندارد.بهترین لحظه اش در خاطره ای ست در هفده سالگیش در قطار.همه میترسند که مادر یکهو ول کند و ناپدید شود.پدر تبار ایتالیای دارد و دست به هیچ کاری نمیزند.زندگیشان از اعانه و کمک های شهرداری میگذرد.ژن خواهر ارنستو روحیه ای آتشین دارد.آرام است با این حال شکلی از ویرانگری .ویرانگریی که هر لحظه انتظار داری چیزی را به آتش بکشد.بقیه برادرز و سیسترزند.اعضای این خانواده چندین اسم دارند.نشانه هایی دیگر از چند پاره گی هویتی.همه غیر از آنها هم سن مشخصی دارند و هم اسم مشخص.آقای معلم فقط آقای معلم است..