- موجودی: موجود
- مدل: 194956 - 55/2
- وزن: 0.70kg
بابا نظر
نویسنده: محمدحسن نظرنژاد
ناشر: سوره مهر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 520
اندازه کتاب: رقعی سلفون روکشدار - سال انتشار: 1388 - دوره چاپ: 10
کیفیت: نو ؛ مهر دارد
مروری بر کتاب
خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد
شاید درخشان ترین وجه انقلاب اسلامی ایران سویه انسان ساز و حاکمیت بخش آن به ارزشها و هنجارهای الهی و شیعی باشد از این رو دفاع مقدس به منزله آیینه تمام نمایی از نهضت اسلامی است که توانست آرمانهای مندرج در ذات انقلاب اسلامی سال 57 را در عمل محقق کرده و در معرض نگاه همگان قرار دهد. بی سبب نیست که تاریخ نگاران عصر جدید بر مطالعه و تحلیل همزمان انقلاب و جنگ تاکید ورزیده و به صراحت عنوان میکنند که پدیده دفاع مقدس را باید ثمره ای عالی از شجره طیبه انقلاب دانست و بررسی کرد.
کتاب کم نظیر «بابا نظر» که شرح خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد در مصاحبه با حسین بیضایی است سندی روشن و قاطع بر این مدعاست که دریچه تازه ای به برخی زوایای ناشناخته انقلاب و دفاع مقدس گشوده است. مولف در این اثر با گزارشی و زبانی خواندنی از زندگی و مبارزات مردی پرده بر میدارد که تعبیر مجسمی از جوانمردی و ایثار بود. این جانباز 95 درصد که با حضوری طولانی و مستمر در جبهههای جنگ، در سال 75 به شهادت رسید، ربط و پیوند عمیق دو رویداد عظیم تاریخ معاصر کشور، یعنی انقلاب اسلامی و جنگ را در عرصه عمل و میدان زندگی و مبارزات خویش تحقق بخشید و نام تابناک خودش را در صحیفه ایام به عنوان یکی از اسطورهای جاودان تاریخ معاصر ثبت کرد.
این کتاب تنها درصدد نقل اندیشه های مجرد و بیان صرف خاطرات نیست بلکه آنها را به حقایق قابل لمس و زنده ای تبدیل میکند که از دایره تکرار و کلیشه عدول کرده و مخاطب را به سرزمین های تازه ای از احساس و ادراک میبرد که در نتیجه آن خواننده «بابانظر» را در درون خودش جستجو میکند و به دنبال نسبت درونی خودش با او میگردد.
...یکدفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از آن طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلوله اش به زیر پایم خورد. دو سه متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چون گرم هستم، متوجه نیستم! غبار عجیبی هم پیچیده بود.
بیسیم چی من که اسمش جاجرم بود، صدایش بلند شد و گفت: حاجی شهید نشده. بچه ها، بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند میشود و می آید. یک وقت دیدم آقای صادقی و مسئول تخریب گردان کنارم ایستاده اند. من تکان خوردم و بلند شدم. آقای کفاش به شدت میخندید. گریه هم می کرد.
پرسیدم: چرا اینجوری هستی؟ گفت: حاج آقا نظرنژاد، شما لختی! نگاه کردم و دیدم موج انفجار همه لباسهایم را کندهاست. فقط یکتکه از پارچه شلوار و مقداری از پارچه شورتم باقیمانده بود. چشم و گوش چپم آسیب دیده بودند.ماهیچه دستم را ترکش برده بود. قسمتهای زیادی از بدنم، ضربه کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم، متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش، پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم ...