دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

ایستگاه آبشار

ایستگاه آبشار

نویسنده: پرویز دوائی
ناشر: روزنه کار
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 232
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1378 - دوره چاپ: 1

کمیاب - کیفیت : نو

 

مروری بر کتاب

پرویز دوایی پس از سال‌ها اقامت مداوم در پراگ هنوز با ذهن شفافش چنان خاطره‌های کودکی و نوجوانی را با جزییات حیرت‌انگیزش به یاد می‌آورد که گویی همه چیز، همین دیروز اتفاق افتاده است.او بیش‌تر به عنوان منتقد فیلم شناخته شده و ترجمه‌هایی هم در زمینه سینما دارد، نقدها حاصل بیست سال روزنامه‌نگاری مداوم و بی‌وقفه حرفه‌ای، و ترجمه‌ها اغلب مربوط به پس از آن دوره.

اما بخشی از نوشته‌های او ثبت لحظه‌های ظریف و گذرا و احساس‌های دوران کودکی و نوجوانی نویسنده، با لحنی تاثیرگذار و آمیخته با دریغ و حسرت، و نثری هوش‌ربا و پرمایه است.پس از مجموعه‌های باغ و سبزپری (که می‌توان بازگشت یکه‌سوار را هم که ثبت خاطره‌های سینمایی اوست در همین رده گنجاند)، ایستگاه آبشار مجموعه دیگری از این شاخه از نوشته‌های دوایی و اوج آن‌هاست....

بچگی ها سالی یکی دوبار ما را به خانه اعیانی ها می بردند که به شکل معجزه آسائی با ما قوم و خویش درآمده بودند. (مادربزرگم می گفت در خانه قدیمی شان در محله های پائین شهر، موقع تعمیر خانه، لای جرز دیوار یک کماجدان پیدا کرده بودند پر از سکه های طلا). خانه هایشان حالا در محله های دور و نوساز و مصفای بالای شهر بود. محله های اعیانی نشین. تمامی یک محوطه بزرگ، بین یک خیابان اصلی و سه تا کوچه پردرخت، چند تا باغ تودرتو، خانه های این ها بود.

خانه نمی گفتند، منزل می گفتند، و اصلا ریخت در و پیکر ساختمان هایشان و دیوار و پنجره ها و همه چیزش به کلی با خانه های ما فرق می کرد، و حتی اسم خیابان ها بوی تجمل و تازگی می داد و از اسم هائی که از آدم های رفته عهد بوق روی کوچه های ما گذاشته بودند دور بود.

کوچه سیمین، کوچه مهتاب. این باغ و بناهای مجلل را برده و به جائی که در قطب دیگر بازارچه و ماشین نعش کش و نعره «سیراب شیردون» بود نشانده بودند؛ دور از مسیر جوب هائی که در کنارش مرغ سر می بریدند و کهنه بچه می شستند. این بناهای مفصل اعیانی، با روکار پاکیزه سفید و کرم رنگ و صورتی اش، مثل کیک عروسی، با باغ های اطرافشان یک خویشاوندی ای با خانه های فیلم ها داشتند...

...اسمش طلعت بود، ولی طلا صدایش می‌کردند . آخرش هم نفهمیدیم چطوری توی خانه ما پیدا شد .مادرم یک دفعه گفت آخر خط 28، شاگرد شوفرها داشتند سر به سرش می‌گذاشتند، دعواشان کرده طلا را با خودش آورده بود .یک دفعه گفت پدرش پیش محمد حسین‌خان این‌ها کار می‌کرده، دربان بانک بوده، مرده بود، دو تا دختر داشته، یکی‌اش شوهر کرده، یکی‌اش همین طلعت است .من عصر یک روز که برگشتم خانه، دیدم توی اتاق دور تا دور زن‌ها نشسته‌اند . آن وسط دختری آواز محلی می‌خواند .مادرم خواست بفرستد پیش دخترخاله‌اش که ...

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات