- موجودی: موجود
- مدل: 191493 - 79/2
- وزن: 0.30kg
امید
نویسنده: حمیده خداویردی
ناشر: خرد آذین
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 358
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1388 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
دکترم برای من کادو گرفته بود ولی روش نمیشد بده.موبایلش زنگ زد فکر کنم دوستش بود نمیدونم چی بهش گفت که مثل برق گرفته ها پرید هوا و با صدای بلند تشکر کرد و گفت:خبر خوشی بهم دادی جبران میکنم فعلا خداحافظ.
همه ساکت شده بودیم ببینیم این خبر خوش چیه نگاهی به چشمهای در انتظار کرد و گفت:خرج داره.
بابام گفت:اگه خبر خوش باشه هر چی شما بخواین همونه.
دکتر گفت:شما گلناز خانم چی میدین؟
-من قول یه ناهار یا شام خوشمزه رو میدم.
دکتر گفت:شما اقا شهرام؟
-من توی عروسیم دعوتت میکنم.
دکتر گفت:زحمت کشیدی چه بگی چه نگی میام چیز دیگه؟
-خوب یه شیرینی خوب بهت میدم البته اگه به من ربط داشته باشه.
دکتر گفت:شما شکیبا خانم شما چی میدین؟
-هر چی بخواین.
دکتر گفت:و اما شما شراره خانم شما چی میدین؟
-هیچی نخودچی.
-که هیچی نخودچی؟باشه نمیگم.
شهرام گفت:امید جون اگه من به جای شراره بله رو بگم حرف میزنی؟
همه خندیدن و گفت:نمیشه.
بابام گفت:یکم از بزرگترها خجالت بکشین!
دکتر گفت:شرمنده اقای رحمتی باشه میگم .ام ...خانم شراره رحمتی رشته ی مدیریت پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران قبول شدن.
باورم نمیشد نفسم بالا نمی اومد از خوشحالی گریه میکردم همه بهم تبریک گفتن شهرام گفت:ای بابا سه ساعته وقت ما رو گرفتین که بگین شراره دانشگاه قبول شده!به ما چی میرسه؟
بابا و مامان از خوشحالی اشک شوق میریختن شکیبا بغلم کرده بود و لیلا دستم رو گرفته بود همه بهم تبریک گفتن و بابام گفت:خب آقای دکتر خبر خوشی دادی حالا مژدگونی چی میخوای؟
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد شهرام گفت:آخی ...بچه ام خجالت میکشه یه دفعه بگو اومدم خواستگاری چرا اینجور رنگ به رنگ میشی؟
همه زدیم زیر خنده مامان گفت:شهرام کم اذیت کن بی ادب نشو حداقل جلوی خانواده آقای حکمت یه ذره درست رفتار کن.