- موجودی: موجود
- مدل: 184933 - 72/6
- وزن: 0.30kg
امروز چلچله من ...
نویسنده: فریبا کلهر
ناشر: کویر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 259
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1376 - دوره چاپ: 3
کیفیت : نو ؛ جلد کتاب لک مختصری دارد
مروری بر کتاب
این کتاب داستان اعتراض دو گروه از مردم است که هرکدام با راهنمای مخصوص خود برای اعتراض به شهرداری میروند. آنها خسته شدهاند از بس اوضاع بد است و هردو گروه میخواهند پیام اعتراضشان را به گوش شهردار برسانند، حرفشان هم یکی است اما نمیتوانند با هم متحد شوند. این کتاب داستانی جذاب است که هم کودکان هم بزرگسالان از آن لذت خواهند برد.
آقای شهردار گفت: از آنجایی که هر دو طرف تحمل زندگی با یکدیگر را ندارند و از آنجایی که شهر ما از دو نیمه تشکیل شده است تصمیم گرفته شد که نیمه آن طرف پل در اختیار همه کسانی باشد که تحمل شنیدن تذکرهای بهداشتی را ندارند. و این طرف پل در اختیار کسانی باشد که نمیخواهند بچههاشان قربانی بیتوجهی عدهای بشوند. مردم پاکیزه یکصدا شعار دادند:«امروز چلچله من فردا چلچله تو»....
وقتی که مرم این شعار را دادند، برای نیمی از صورت شهردار ــ گوی نقرهای ــ همان اتفاقی افتاد که برای معاون افتاده بود. یعنی نیمی از صورت و قسمتی از کتش خیس شد. شهردار با انزجار به قسمت مرطوب کتش نگاه کرد و گفت: «چرا کاسه صبر شما لبریز شده است. چرا فصل بهارتان پاییز شده است؟»
آقای شهردار هرچند که این سؤالها را از مردم میپرسید اما فکرش را سؤال دیگری اشغال کرده بود و از خودش میپرسید: «مگر حالا فصل بهار است. چرا مردم شعار میدهند فصل بهار همه پاییز شد؟»
شهردار برای اینکه مطمئن شود به درختها که برگهایی زرد و نارنجی داشتند نگاه کرد و به صدای قار قار کلاغها گوش کرد. بله، همه چیز حکایت از پاییز بودن میکرد. آقای شهردار یادش آمد که بهار و تابستان گذشته است و پاییز شده است. پس چرا مردم هنوز فکر میکنند بهار است و بهارشان پاییز شده است!
بعد از این فکرها شهردار از اینکه مردمش آنقدر فراموشکارند که حتی نام فصلها را فراموش میکنند غصه خورد.
شهردار هنوز غصه میخورد که مردم بار دیگر دیوانهوار فریاد زدند: «تا کی؟ آخر تا کی؟ ما دیگر تحمل نداریم.»
مردی که صدای خشن وگوشخراشی داشت گفت: «بعضیها به خودشان اجازه میدهند که هروقت خواستند غُر بزنند.»
زنی که سر و وضع آشفتهای داشت و جلوی لباسش چرب و کثیف بود، گفت: «اصلاً به کسی چه مربوط است که من غذا خوردن بلد نیستم و لباسم را کثیف میکنم.»
با این حرف چند نفر زیرزیرکی خندیدند و زن را مسخره کردند.
مرد دورهگردی که کارش فروش خوراکیهای کثیف بود ــ یعنی همان مرد کثیف بالای سکو ــ چند قدم جلو آمد. آقای شهردار از ترس خودش را به رئیس پلیس نزدیک کرد. مرد دورهگرد که در ژولیدگی و کثیفی بینظیر بود، گفت: «ما دیگر نمیتوانیم با این وضع زندگی کنیم. این وضعیت قابل قبول نیست.»
آقای شهردار که تا آن روز مردی به کثیفی دورهگرد ندیده بود، چشم از او برنمیداشت. مثل این بود که آنقدر تحت تأثیر سر و وضعش قرار گرفته است که اصلاً حرفش را نمیشنود.
مرد برّاق بالای سکو گفت: «این وضع باید تغییر کند.»
دیگری گفت: «تغییر، تغییر»
کسی گفت: «آخر تا کی تحمل کنیم، خسته شدیم از بس گفتیم خودتان را اصلاح کنید.»
در یک لحظه همه شروع به حرف زدن کرده بودند. شهردار سرش را از یکسو به سوی دیگر میگرداند و به حرفها گوش میداد. واقعاً گیج شده بود. او هیچوقت نمیتوانست تصور کند که این همه نارضایتی در شهر کوچکش وجود داشته باشد. بعد از اینکه سر و صداها اوج گرفت آقای شهردار ــ گوی نقرهای ــ دستش را بالا برد. همه ساکت شدند. شهردار نفس عمیقی کشید و گفت: «بله مطمئنم که در گفتههایتان صادق هستید و دیگر تحمل ندارید. ولی آقایان! اینطور که نمیشود مشکلات را حل کرد. من با چند نفر میتوانم حرف بزنم! جواب چند نفر را میتوانم بدهم!»
پیشوای برّاق گفت: «بله، حق با شهردار است.»
پیشوای ژولیده گفت: «گمانم راست بگویید!»