- موجودی: موجود
- مدل: 197275 - 63/3
- وزن: 0.50kg
النور و پارک
نویسنده: رینبو راول
مترجم: سمانه پرهیزکاری
ناشر: میلکان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 340
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1396 - دوره چاپ: 5
مروری بر کتاب
النور دختر ۱۶ سالهای است که در یک خانواده پرجمعیت، نزد مادر و ناپدریشان زندگی میکنند. ریچی، ناپدری النور، مردی مست و بدخلق است که شرایط زندگی را برای النور و دیگر اعضای خانوادهاش دشوار کرده است. پارک نیز پسری دورگه و کرهای-آمریکایی است که همکلاسی النور است. پارک برخلاف النور خانوادهای آرام و ثروتمند دارد. النور و پارک رفته رفته با یکدگیر از طریق نوارهای کاست آهنگهای قدیمی و کتابهای کمیک رابطه نزدیکتری پیدا میکنند...
بودن در اتوبوس در صبح یک روز، همه چیز را برای پارک شریدان عوض می کند. او سرش به کار خودش گرم است تا این که دختری ناآشنا با موهای قرمز و لباس های عجیب و غریب به نام النور سوار اتوبوس می شود و جایی برای نشستن پیدا نمی کند. پارک به النور می گوید که کنار او بنشیند و علیرغم فاصله ی شش اینچی میان آن ها، این اتفاق، شروع رابطه ای بسیار خاص است.
پارک، پسر نیمه - کره ای حساسی است که والدینش همچنان مثل روز اول به یکدیگر عشق می ورزند، در حالی که النور، دختری باهوش اما اغلب مورد آزار و اذیت قرار گرفته از خانواده ای فقیر و بی چیز است. نشستن این دو نفر در کنار هم در اتوبوس، به خواندن کتاب های کمیک با یکدیگر، صحبت کردن درباره ی موسیقی و درنهایت، به شکل گیری دوستی عمیق و پایداری می انجامد که به عشقی فراموش نشدنی تبدیل می شود....
آهنگ های گروه اکس.تی.سی برای نشنیدن صدای احمق های انتهای اتوبوس، کافی نبود.
پارک هدفونش را داخل گوشش فروکرد.
با خودش قرار گذاشته بود فردا آهنگ هایی از گروه اسکینی پاپی یا میس فیتز را بیاورد. یا صرفاً نوار کاست مخصوص اتوبوس که حتی الامکان، داخلش جیغ و ناله و فریاد باشد.
بعد از گرفتن گواهینامه اش، می توانست ماه نوامبر به نیوویو برگردد. والدینش گفته بودند که او بعد از گرفتن گواهینامه، می تواند ماشین ایمپالای مادرش را در اختیار داشته باشد، اگر این طور می شد دیگر نیازی به خریدن یک سیستم صوتی برای پخش نوارکاست های موردعلاقه اش نبود. به محض این که بتواند تا مدرسه را رانندگی کند، می تواند در راه به هر آهنگی که دلش بخواهد گوش کند یا اصلاً نواری پخش نکند؛ علاوه براین، می تواند بیست دقیقه هم بیشتر بخوابد.
یکی پشت سرش فریاد زد: « اون اصلاً وجود نداره. »
استیو هم با فریاد جوابش را داد: « معلومه که وجود داره. »
- اون فن میمونِ مسته پسر، واقعاً خیلی جواب می ده. می تونی با این فن یکی رو بزنی بکُشی...
- چرت نگو!
استیو گفت: « تو چرت نگو احمق. پارک! هی، پارک! »
پارک صدای استیو را شنید ولی جواب نداد. بعضی وقت ها، اگر تا یک دقیقه جواب استیو را نمی داد، سراغ نفر بعدی می رفت. این را خوب می دانست؛ چون هشتاد درصد زندگی اش را در همسایگی استیو گذرانده و مابقی زندگی اش، سرش در لاک خودش بود...
اما یک چیز را فراموش کرده بود. ناگهان یک گلوله ی کاغذی به پشت سرش خورد.
تینا گفت: « عوضی، اونا یادداشت های من در مورد تکامل انسان و پیشرفت هاش بود...