- موجودی: پیش سفارش
- مدل: 81825 - 116/5
- وزن: 0.50kg
- UPC: 100
جاسوسه چشم آبی
نویسنده: امیر عشیری
ناشر: درخشان
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 292
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1333- دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : عالی
مروری بر کتاب
این یادداشتها که از نظر خوانندگان می گذرد، جریان زندگی یک زن یهودی - آلمانی اسرارآمیزیست که همسر یک ایرانی بوده است. شوهرش باید هنوز در قید حیات باشد. محتملا در تهران سکونت دارد. شاید اگر اسم کامل او را در اینجا ذکر می کردم، عده زیادی از خوانندگان او را می شناختند. این زن پس از پایان جنگ جهانی دوم از شوهرش جدا شد و مدتها در آبادان و آذربایجان بوده و تحولی که در زندگی او پدید آمد، از خرابه های برلین شروع می شود.
ظاهرا به قصد مهاجرت به فلسطین ولی در حقیقت برای خدمت در یک سازمان جاسوسی و ضدجاسوسی از آلمان خارج می شود.در آذربایجان دست به فعالیت های دامنه داری می زند که نتایج گرانبهایی داشته است. بعد در آبادان و سایر کشورهای خاورمیانه، به ماموریت های خود ادامه می دهد. ما اکنون عین یادداشتهای او را که با زحمت فراوان به دست آورده ایم، از نظر خوانندگان می گذرانیم....
امیر عشیری (زاده ۱۳۰۳ در تهران – درگذشته ۲۷ خرداد ۱۳۹۵) نویسنده ایرانی بود. برخی وی را پایهگذار ادبیات پلیسی در ایران میدانند.او همچنین در موضوعات تاریخی مینوشت.امیر عشیری، شهرت خود را با نوشتن پاورقی در دهههای سی تا پنجاه خورشیدی به دست آورد. پاورقیهای عشیری در مجلاتی چون سپید و سیاه، روشنفکر و تهران مصور به چاپ میرسید، اما عمده پاورقیهای او در اطلاعات هفتگی منتشر میشد.نظرات متعدد و بعضاً متعارضی دربارهٔ سبک و شیوهٔ نگارش عشیری ابراز شده است. برخی او را نویسندهای بومی که ذاتاً از استعداد نویسندگی برخوردار بود دانستهاند و بعضی او را نویسندهای مقلّد و پیرو آثار غربیها خواندهاند. بسیاری از ایرانی ها او را «پدر ادبیات پلیسی» ایران می دانند، محمدعلی جمالزاده، پس از خواندن کتاب «سیاهخان»، آنچنان شیفته قلم او شده بود که او را «الکساندر دوما» ی ایران نامیده بود.
ساعت سه صبح یکی از شبهای مارس ۱۹۵۱ بود تازه از اهواز به آبادان برگشته بودم. خانه من در محله (بریم) بود. روی تخت دراز کشیده بودم. هنوز خستگی راه در من باقی بود که چند ضربه به در اتاقم خورد. همینکه در اتاق را باز کردم (استونی) داخل شد و مثل اینکه طلبکار است گفت خوابیده بودی. زود باش لباست را بپوش. گفتم باز چه خبر شده؟ خواب تازه ایی برایم دیده اید؟
روی صندلی دسته دار نشست و گفت همینطور است, (گرای) منتظر نامه ایست که باید بوسیله تو بدستش برسد. خندیدم و گفتم اقلا می خواستید بگذارید عرقم خشک شود آنوقت به سراغم بیایید. در حالی که می خندید گفت: در این ماموریت باید مواظب (محمد کامل) هم باشی چون اگر او همراه (گرای) باشد ممکن است...