- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 185844 - 66/5
- وزن: 0.40kg
اسب سرخ ، مروارید ، دره دراز
نویسنده: جان اشتاین بک
مترجم: سیروس طاهباز
ناشر: شرکت سهامی کتابهای جیبی
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 393
اندازه کتاب: جیبی - سال انتشار: 1378 - دوره چاپ: 3
مروری بر کتاب
سه داستان در یک کتاب
اسب سرخ
بیلى باک هنگام سپیدهدم از آغل بیرون آمد و یک دم در ایوان ایستاد و به آسمان نگاه کرد. مردى بیقواره بود که اندامى کوچک و پاهاى خمیده و سبیلى آویخته داشت، دستهایش چهارگوش و کف دستش باد کرده و پرگوشت بود. چشمانش اندیشناک و خاکسترى کمرنگ بود و موهایى که از زیر کلاهش بیرون زده بود سیخ سیخ و رنگورو رفته بود….
اسب سرخ یا، به عبارت دقیق تر، تاتوی سرخ داستان دل انگیز و پرهیجانی است درباره ی کودکی به نام جودی که با پدر و مادر و همچنین پرورشگر اسب و گاوچرانی به نام بیلی باک در کشت زاری حوالی کوهستان روزگار می گذراند. کارل، پدر کودک، به فرزندش تاتوی سرخی هدیه می دهد و جودی، به راهنمایی بیلی باک، به تربیت این تاتو می پردازد.
اسب سرخ فرورفتن در عواطف، احساسات، هیجانات، خواستها و آرزوهای یک کودک به نام «جودی» است، کودکی که میتواند کودکی من باشد و یا توی خواننده، با همه پاکیها و بی غباریهایش. جودی مثل همه بچهها به حیوانات علاقهمند است و شدت این علاقه را زمانی میتوانی لمس کنی که تو کودک یک روستایی باشی و در تنهایی روستا و تنهایی خانواده به ناگاه صاحب یک کرهاسب شوی، با زین تیماجی.
اندوه تو آن زمان آغاز میشود که این اسب، یعنی تنها نشانه برتری تو بر همسالانت و تنها تجسم آرزوهایت، بیآنکه بر پشت آن نشسته باشی و یورتمه رفتن و چهارنعل تاختن را تجربه کرده باشی، بیمار شود و اوج اندوه آنجاست که به لاشخوری میآویزی که میکوشد از لاشه اسبت لقمهای بهاندازه یک منقار برگیرد. وجودی چکیده هستی همه آنانی است که دوران کودکی را میگذرانند و یا آن دوران را پشت سر گذاردهاند....
مروارید
در آن شهر، تمام مردم داستان مروارید بسیار درشتی را برای هم نقل می کنند. این داستان شامل پیدا شدن این مروارید و از بین رفتن مجدد آن و حاوی شرح زندگانی کینو صیاد مروارید و زنش خوآنا و بچه شیرخوارش کویوتیتو می باشد...
کینو ، جوآنا و فرزندشان کویوتیتو در خانهای فقیرانه در کنار ساحل زندگی میکنند. صبح یک روز عقربی کویوتیتو را میگزد. کینو و همسرش شتابان او را نزد پزشک شهرشان میبرند اما به آنها به علت اینکه خانوادهای فقیر و بومی هستند وپولی برای پرداخت ندارند، اجازه ورود داده نمیشود. ساعتی بعد کینو و همسر و فرزندش برای جستجو به دریا میروند تا بلکه مرواریدی بیابند که بتوانند خرج درمان بچه شان را بهوسیله آن بپردازند. اما کینو بزرگترین مرواریدی را که به عمرش نظیر آن را ندیده بود ، مییابد.
دره دراز
بهطرف پیشخوان رفتیم. کارل خیکی دوتا لیوان آورد. پرسید «چی بدم؟» هیچیک حرفی نزدیم. کارل ویسکی نوشیدنی خرماییرنگ را ریخت. با قیافه اخمویش نگاهی به من کرد و یکی از پلکهای کلفت گوشتیش را به هم نزدیک کرد و چشمکی به من زد. نمیدانم چرا، اما خوشم آمد. سر کارل به سمت میز قمار برگشت و گفت «گیرتون انداختها، نه؟»
چشمکی زدم و در جوابش گفتم «دفعه دیگه یه سگ میبرم.» پس از خوردن بهطرف صندلی هامان برگشتیم. تیموتی رتز که بازی را برده بود ورقها را جمع کرد و بهطرف بار رفت. به میزی نگاه کردم که جانی خرسه زبرش خوابیده بود. روی شکمش برگشته بود. صورت ابلهانهی خندانش اتاق را ورانداز میکرد. سرش تکان میخورد و مثل جانوری که بخواهد از لاته اش بیرون بیاید، دور و برش را نگاه میکرد، بعد، چهار دستوپا بیرون آمد و ایستاد. تناقضی درحرکتش بود. هیکلش بههمپیچیده و بیشکل به نظر میآمد، اما بیهیچ زحمتی راه میرفت.
جانی خرسه از سالن بهطرف بار رفت و از کنار مردها که میگذشت لبخند میزد، جلوی بار تقاضای همیشگیاش را سر داد. «نوشیدنی؟ نوشیدنی؟» که به صدای یک پرنده میمانست. نمیدانم چه پرندهای، اما آن را شنیدهام، دو نغمهی بلند که پیدرپی یک تقاضا داشت «نوشیدنی؟ نوشیدنی؟» گفتگو در سالن قطع شد، اما کسی جلو نیامد پولی روی پیشخوان بگذارد. جانی لبخندی گلهآمیز داشت. «نوشیدنی؟»
آنگاه کوشید گولشان بزند. از توی گلویش صدای زن از کوره دررفتهای بلند شد. «میگم همهاش استخوون بود. پاندی بیست سنت میگیری و نصفشو استخوان میدی؟» سپس صدای مردی بلند شد «بله، خانوم، متوجه نشدم. حالا یه خرده سوسیس میدم که جبران کرده باشم.»
جانی خرسه منتظر به دور و برش نگاه کرد. «نوشیدنی؟» هنوز کسی پیش نیامده بود. جانی بهطرف سالن آمد و دولا شد. زیر لب گفتم «چه کار داره می کنه؟»
الکس گفت«هیس! داره از پنجره نگاه می کنه. گوش کن!»
صدای سرد و مطمئن زنی بلند شد «هیچ نمیفهمم، تو مگه حیوونی؟ اگه خودم اونو ندیده بودم باور نمیکردم.»
صدای زنانهی دیگری، پایین و گرفته از اندوه، در جوابش گفت «بلکه یه حیوون باشم، نمی تونم جلو خودمو نگه دارم، نمیتونم.»
صدای سرد اول گفت «تو باید جلو خودتو نگه داری» و بعد گفت «بهتره بمیری.»
صدای گریه آرامی را از میان لبهای خندان جانی خرسه شنیدم. گریه زنی را در بیپناهیش. نگاهی به الکس کردم. صاف نشسته و چشمهایش بازمانده بود و هیچ پلک نمیزد. دهانم را باز کردم که چیزی بپرسم، اما اشاره کرد که ساکت باشم.