- موجودی: موجود
- مدل: 201722 - 72/6
- وزن: 0.20kg
احتمالا گم شده ام
نویسنده: سارا سالار
ناشر: چشمه
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 143
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1388 - دوره چاپ: 4
مروری بر کتاب
این داستان روایتی متفاوت از زندگی زنی را به تصویر می کشد که بیشترین دغدغه او رابطه اش با دختری به نام گندم است که این موضوع در طول داستان مخاطب را به نقطه یی می رساند که احتمال می دهد گندم و راوی یکی شده یا یکی باشند و این زن به دنبال این است که در خلال جست و جوهایش در گندم ، خود گمشده اش را پیدا کند.
ناهار که تمام می شود ، نمی دانم می خواهم چه کار بکنم یا کجا بروم. وقتی کیوان نیست زندگی ام به این شکل کج و معوج است. وقتی کیوان هست زندگی ام یکجور دیگری کج و معوج است ، در هرصورت زندگی ام کج و معوج است ...
راوی داستان دختری همدانی است با دو برادر، پدرش را از دست داده است و مادرش نیز اعتیاد دارد. او با دختری به نام گندم آشنا می شود باهم در دانشگاه قبول می شوند و در یک خوابگاه زندگی می کنند. راوی همه ی اینها را به یاد می آورد او اکنون مادری است که طی یک روز به روایت داستان می پردازد.در این داستان با شخصیت های زیادی طرف نیستیم و در کنار راوی، کسی به نام «گندم»، حضور دارد؛ چیزهایی از او دستگیرمان می شود و در تمام بخش های کتاب، به غیر از بخش پایانی، برایمان این سوال پیش می آید که او کیست...
فکر می کنم چه عجب! بعد از مدت ها خودم را از قید و بند این که به کسی توضیح بدهم نجات داده ام... خنده دار است، خودم را از قید و بند این که به بتول خانم توضیح بدهم نجات داده ام، خودم را نجات داده ام، خودم را... صدای در را می شنوم که محکم به هم می خورد... اگر مجبور نبودم دنبال سامیار بروم، حتما تمام روز همین جا دراز می کشیدم... گندم می گفت برای دراز کشیدن و فکر کردن و فاتحه ی یک روز را خواندن باید بهم درجه ی دکترا بدهند... خودم را می رسانم به میز آرایشم
پشت چشمم کبودتر از آنی است که بشود راحت قایمش کرد. تند تند آرایش می کنم... مانتو و شلوارم را می پوشم و روسری ام را سرم می کنم... تند تند کیف و موبایل و عینک و بطری کوچک آبم را برمی دارم و از در می زنم بیرون... بالا چند لحظه ای جلو پله ها می ایستم و بعد تمام پله ها را می دوم پایین، تمام این ده طبقه را... پایین عین گوسفندی که همین الان خرخره اش را بریده باشند به خرخر می افتم. همان جا کنار دیوار می نشینم و نفس می کشم... یاد گندم می افتم که همیشه با داشتن از پله های خوابگاه می دوید بالا، یا می دوید پایین.
به قول خانم حکیمی هیچ وقت نمی توانست مثل بچه ی آدم از این پله ها بالا و پایین برود. نفسم که جا می آید می روم توی حیاط... بوی مهر همیشه دلم را مالش داده؛ اما امسال فقط دلم را مالش نمی دهد، دلم را از جا می کند. روی برگ های زرد و قرمز و قهوه ای توی باغچه راه می روم و سعی می کنم به صدای خش خش شان گوش کنم... دوباره دلم سیگار می خواهد؛ اما می دانم اگر سیگار داشتم و می کشیدم، حتما همین جا روی همین برگ ها بالا می آوردم.
دکتر پرسید: «کی با گندم آشنا شدی؟» گفتم: «سال اول دبیرستان.» قبل از این که سر و کله ی کسی توی حیاط پیدا شود، می روم توی پارکینگ. ماشین توی پارکینگ نیست. دلم هری می ریزد پایین... چند لحظه ای فکر می کنم تا یادم بیاید دیشب ماشین را نیاورده ام تو. وقتی کیوان هست امکان ندارد حتا یک شب ماشین را توی کوچه بگذارد. سوار می شوم... کمربندم را می بندم... شیشه را پایین می کشم... در بطری را باز می کنم و یک نفس نصفش را سر می کشم... رادیو را روشن می کنم و راه می افتم...