دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

اتوبوس ؛ فیلمنامه

اتوبوس
درحال حاضر موجود نمی باشد
اتوبوس ؛ فیلمنامه
  • موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
  • مدل: 172791 - 92/1
  • وزن: 0.30kg
0 ریال

اتوبوس

نویسنده: محمود دولت آبادی
ناشر: پارسی - چشمه
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 148
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1372 -دوره چاپ: 1

کمیاب - کیفیت : درحد نو ~ نو ؛ لبه جلد کتاب چسب خوردگی مختصری دارد

 

مروری بر کتاب 

فیلمنامه

کتاب ، فیلمنامه ای است در مورد روستایی که مردمش دو دسته هستند و با یکدیگر دشمنی خونی دارند و دائم در حال چشم و هم چشمی هستند. یکی از افراد ده اتوبوسی می خرد تا مسافرین را به شهر ببرد و این موضوع باعث اختلافی تازه می شود...

داستان از جایی آغاز می گردد که سرکرده ی پایین دهی ها، نمکزار خود را به کدخدا واگذار کرده و با پول آن اتوبوس کهنه و قدیمی ای را خریداری می کند. با خرید این اتوبوس، فاصله و اختلافات میان این دو گروه بیشتر شده و در نتیجه، بر کینه های قدیمی آن ها دامن می زند.

در این راستا، کدخدا به رئیس بالادهی ها نیز پیشنهاد می دهد که آسیابش را به وی فروخته و اتوبوسی را تهیه نماید. اما این راه حل، نه تنها مشکل بالادهی ها را رفع نمی کند بلکه آن ها را با درسرهای بزرگ تری نیز مواجه می سازد. در ادامه، اتفاقات مهیجی رخ می دهد که مسیر داستان را به سویی تازه هدایت کرده و با برقراری ارتباط با مخاطب، او را مجذوب حکایت خویش می کند....

پایین قلعه.
خیابان خاکی. بعد از ظهر
یدالله قاطرچی بیخ افسار قاطرش را گرفته و از تبش کوچه به راسته، مسیر اصلی، می پیچد.
گاری که به دنبال قازر کشیده می شود، پر است از تورهای کاه.
گاری بر راسته ی آبی پاشی شده می غلتد و پیش می رود.
در کنار خیابان و حول ردیف درختان، تعدادی از مردم به انتظار ایستاده اند یا قدم می زنند.
تک و توکی از کودکان سوار بر شاخه های درختان، دورها را می پایند.
گاری به عبور خود ادامه می دهد.
در مسیر گاری دو زن و سه – چهار کودک مشغول ادامه ی آب پاشی – جارو هستند.
گاری در عبور خود، جلو دکان بقالی – قصابی دمی درنگ می کند.
یدالله قاطرچی بار را راست می کند و طناب پیچیده بر تورهای کاه را محکم می کند.
جوانی (عبدالله) به کمکش می آید.

جلو دکان، رئیس پاسگاه و کدخدا روی سکوی کنار در نشسته اند و رئیس پاسگاه قلیان می کشد.
چند مرد، پیر و جوان، در امتداد دیوار دکان ایستاده یا نشسته اند.
قدرت به همراه کودکی دیگر، قلاده ی گوسفندی را در دست دارند و انتظار می کشند.
سیف الله قصاب، با ابریق پر آب از دکان بیرون می آید و به طرف گوسفند می رود و ابریق را به قدرت می سپارد.
معلم (مدیر) از مقابل افراد ایستاده کنار دیوار می گذرد و ضمن سلام و علیک (اشاره ی سر و دست) به طرف کدخدا و رئیس پاسگاه پیش می آید. سیف الله قصاب مشغول تلمبه زدن چراغ زنبوری است. معلم برای آنی، از جلوی سیف الله می گذرد.
رئیس پاسگاه: بفرمائید… بفرمائید این جا آقای مدیر!
یداله قاطرچی به کمک عبداله، بار را درست کرده و می رود تا افسار قاطرش را به دست بگیرد.
یداله قاطرچی: یعنی همین امروز واردش می کنه؟
عبدالله: می بینی چه شبیخوانی راه انداخته اند این پایین جمعی ها؟
نگاه یدالله قاطرچی می رود روی چند بچه که دو سر نخ روزنامه های به نخ کشیده ی خود را به دو درخت دو طرف خیابان وصل می کنند.

قاطر و گاری حرکت می کنند و از زیر کاغذبندان به دشواری می گذرند.
یدالله: حالا چی شده مگه که این همه کورشو دورشو راه انداختهان.
عبدالله به کنار دیوار می خزد و تنها می ایستد.
از عمق خیابان، از رد گاری یدالله، چند الاغ با بار کاه، به دنبال شان یک مرد، پیش می آیند.
کودکانی که دو سر نخ کاغذبند را به شاخه های درخت گره زده اند از بالای شاخه ها خود را فرو می اندازند.
مرغی از پیش پای کودک از درخت فرو افتاده پر می زند.
کبوتران در پرواز روی گنبد امامزاده.
متولی امامزاده، روی گنبدی امامزاده ایستاده و دستش را سایه بان چشم ها گرد کرده و راه را می نگرد.
متولی دست از روی ابروها پایین می اندازد و دور خودش می چرخد و با خود حرف می زند.
متولی: پس از کدوم گوری می خواد بیاد؟ تا چشم کار می کنه پرنده هم تو راه پر نمی زنه!
متولی اندکی کلافه روی گنبدی رو به راه می نشیند…

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات