دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

آواز خاموش

آواز خاموش

نویسنده: محمد قیم
ناشر: مهر آفرید
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 51
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1395 - دوره چاپ: 1


مروری بر کتاب

سکوت در خیابان تاریک حکم فرما بود و تنها صدای قطره های باران به گوش می رسید . دستانش را در جیب پالتو فرو برده بود و با قدم های لزران به راهش ادامه می داد . بانگ مهیب رعد و برق پاهایش را سست کرد و در جایش میخکوب شد . کم کم کوچه تاریک به انتها می رسید و نور چراغ های خیابان و ماشین های عبوری را می توانست ببیند .

میان دو ساختمان یک خرابه بود که تمام زباله های کوچه آنجا جمع شده بود . وارد خرابه شد و اطراف را از دیده گذارند تا مطمئن شود کسی او را نمی بیند . به آرامی چاقو را از جیبش خارج کرد . با نوک چاقو شروع به کندن چاله کرد . چاقو را داخل گودال قرار داد و روی ان را پوشاند . از جا برخواست و همچنان پاهایش می لرزید . دستانش را در جیبش فرو برد و به راه افتاد .

ساعت کمی از نیمه شب گذشته بود و جز چند ماشین عبوری که اکثر آنها تاکسی بودند کسی در این ساعت آنجا رفت و آمد نداشت . قدم زنان غرق در افکر خود به راهش ادامه داد تا به قهوه خانه رسید . چیزی فراتر از درد یا غصه بر دلش سنگینی می کرد . وارد شد و یک استکان چای سفارش داد . به انتهای سالن مقابلش رفت و با احتیاط دستش را ازجیب خارج کرد و خون لخته شده بر روی دستانش را شست . برگشت و پشت میز نشست . سیگار کنج لبش گذاشت و اتش زد و با ولع خاص از سیگارش کام می گرفت . سرش را در میان دستانش گرفت و اشک می ریخت .

در قندان را باز کرد و یک مشت قند در چای انداخت به طوری که دیگر نمیتوانست آن را هم بزند . چای را برداشت و سر کشید و زمزمه هایی در گوشش می شنید مثل آوازی که موسیقی ندارد . یک آواز خاموش . صدایی نکره که شنیدنش عذاب آور است . صدا مرتب یک جمله را تکرار می کرد : همه ی تلخی ها با قند شیرین نمی شوند...

نمی دونم چرا هر کاری می کنم نمی تونم اون اتفاق رو فراموش کنم. آخه وقتی توی یک جمع دوستانه قرار می گیری باید به قول معروف ، پایه باشی و هر کاری که بقیه انجام می دن تو هم باید همون کارو بکنی!
البته دوستام هم تا حدودی مقصر بودن. دوستان کاری رو می خواستن انجام بدن که بارها انجام داده بودیم. راستش خودم هم نمی دونم چرا باید اون جا می موندم؟ شاید می ترسیدم ضایع بشم. اما من تحمل ضایع شدن رو نداشتم و این کار رو وقت تلف کردن می دونستم. دوستانم بهترین تفریحشون همین کار بود ...

مجید هم تا حدودی مقصر بود. اون همیشه بعد از مدرسه دنبالم می اومد تا با هم بریم فوتبال. من عاشق فوتبال بودم. مجید که تقریبا سه سال می شد که با من دوست بود با عموش اینا زندگی می کرد ، دلیل غیبت اون روزش هم اثاث کشی بود ...

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات