- موجودی: موجود
- مدل: 196674 - 66/1
- وزن: 0.30kg
آنها هیچ از بهشت نمی دانند...
نویسنده: امین انصاری
ناشر: ثالث
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 75
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1387 - دوره چاپ: 1
مروری بر کتاب
نگاهی به زیرتخت انداختم. چند نامۀ دستنخورده، چند حرف نشنیده اینجا مانده است! هیچکس نمیداند! اگر میدانستی چقدر حرف برای گفتن دارم!... اما... دیگر سر به راه شدهام! این همان چیزی است که آنها میخواستند. سرم را پایین میاندازم. میگویم چشم و طوری اشک میریزم که کسی متوجه نشود. میدانم، آنها نه طاقت لبخند مرا داشتند و نه طاقت اشکهایم را دارند! آنها یاد گرفتهاند در هر صورت نگاهشان سرد باشد. من دیگر یک صورت بیحالت را ترجیح میدهم.
بخندی که در کار نیست... اما اشکها را پنهان میکنم... پسر سر به راهی شدهام! درست همانی که میخواستند. پدر که راضی است؛ این خودش کلی میارزد. پدر تو هم راضی است لابد. کمی هم بگذاریم دیگران رضایت را تجربه کنند... یلدا! من کجای داستان ایستادهام؟
بر سر خوابهای کودکی من چه میآید؟
اینقدر سنگین، و به روش آقا معلم ها و یا شاید عریضه نویس های دور میدان عادلت، که یادت هست چقدر رند و بی حیا، کلمات را به جنگ میز قاضی می فرستادند...
نمی دانم از کجا باید شروع کنم.
انگار ذهنم خالی شده!
هنوز چمدان ها گوشه ای افتاده اند.
بسته و سنگین!
نگاه منتظرشان را می فهمم.
دلشان می خواهد زودتر فارغ شوند.
چه کنم؟!
دست هایم دل به کار نمی دهند...
هیچ وقت برایت ننوشته بودم.
می دانم.
تعجب کرده ای.
داستان حاضر در قالب نامههایی به نگارش درآمده که پسر ارباب به «یلدا» دختر مستخدم خانه اربابیشان مینویسد و در آنها از خود، زندگی اجباریاش در شهر، و تسلیم شدن در برابر انتقادات خانواده سخن میگوید...