- موجودی: موجود
- مدل: 196630 - 65/1
- وزن: 0.50kg
آن تابستان
نویسنده: ماندا معینی
ناشر: نسل نواندیش
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 414
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1392 ~ 1386 - دوره چاپ: 11 ~ 1
مروری بر کتاب
تک و تنها تو سالن نشسته بودم. نشسته بوده و منتظر! اما چه سالنی بود! چه خونه و زندگی ای! درست مثل این خونه ها که تو فیلم آ نشون میدن! یه خونه ی ویلایی دوبلکس! حیاط حدود دو سه هزار متر! همه جاش درخت و گل و باغچه و چمن!
خونه شون که دیگه هیچی! فکر کنم فقط دویست متر سالنش بود! سه دست مبل توش چیده بودن! چه فرش هایی! چه تابلوهایی! از کنار سالن یه سری پله ی شیشه ای رفته بود بالا که یه سالن کوچیک از بالا بود و مشرف به سالن پائین.
چند تا اتاقم اون طرفش بود. کنار پله هام یه آسانسور کوچیک بود! یه آسانسور کوچیک و خیلی قشنگ با در نرده ای برای دو طبقه خونه! خیلی جالب بود! خونه ما طبقه چهارم یه ساختمون بود بدون آسانسور! اون وقت اینجا یه آسانسور گذاشته بودن که براشون یه طبقه بالا رفتن سخت نباشه!
اون طرف سالن یه آشپزخونه بزرگ بود که از اینجا دید نداشت. یه آشپزخونه بزرگ که با یه سکو از سالن جدا می شد و در واقع ‘open’ بود. اما بالای سکو پنجره پنجره بود و از سالن به وسیله شیشه جدا شده بود و یه نوع پیچک م روش کشیده بودن که واقعاً قشنگش کرده بود. دور تا دور سالن م گلدون های خیلی قشنگ بود که چند نوع گیاه آپارتمانی توش کاشته بودن و منظره سالن رو خیلی رویایی می کرد! یه پاسیوام یه گوشه دیگه ش بود که از سنگ درستش کرده بودن و آروم آروم از بالاش آب می ریخت پائین! مثل یه چشمه واقعی! خلاصه همه چیز واقعاً قشنگ بود طوری که آدم دلش می خواست که بشینه و نگاه شون بکنه و لذت ببره!
حواسم به طرف دیگه سالن بود که صدای پا شنیدم. یه مردی حدود پنجاه و خرده ساله ، داشت می اومد طرفم. خیلی خوش تیپ با کت و شلوار و کراوات. از جام بلند شدم و سلام کردم. با لبنخد جوابم رو داد و گفت :
مهناز خانم بیارش بالا! «بعد برگشت طرف من و گفت»
اینم نتیجه منه! دختر همون خانم بی ادب! «بعد برگشت طرف میز و فنجونش رو برداشت و گفت»
کم کم اینجا با همه آشنا می شی! «یه خرده به صدای گریه هانی رو شنیدیم و بعدش مهناز خانم در زد و اومد تو اتاق و بعدش تو تراس. هانی هنوز داشت گریه می کرد.
مهناز خانم آروم نشوندش رو یه صندلی و خودشم کنارش ایستاد که خانم گفت: گریه نکن عزیزم! مامانت رفته یه چیزی بخره و زود برگرده!
هانی بدون حرف گریه می کرد گریه نکن دیگه! ببین چه دختر خانم قشنگی اینجا نشسته!
هانی یه نگاه به من کرد و بازم گریه شو کرد» تا تو صبحونه ت رو بخوری و مامان اومده! ....