- موجودی: موجود
- مدل: 174920 - 69/3
- وزن: 0.30kg
آرماندو آه آرماندو
نویسنده: امانوئل کاخال
مترجم: غلامحسین مراقبی
ناشر: مترجم
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 100
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1379 - دوره چاپ: 2
مروری بر کتاب
آخر هفته بود، شب چادر سياهش را بر سر زده بود و توي شهر جو لان مي داد شهر نا گزير خموش و سر افكنده تن به تسليم سپرده بود خيا بان ها و كوچه ها از بانگ شادي تهي و تنها سكوت را در گلو قرقره مي كردند. تب تابستان داشت مي شكست و گرماي جانكاه نفس هاي آخرش را مي كشيد، آرماندو فگارو افسرده، با دلي ملول و پريشان پرده هاي تار افكارش را مي كاويد،در خودش بود و با خود و آنگاه كه از خود نگري خسته و دلزده شده شد ، به صبح انديشيد و كار هايي كه بايد انجام مي داد...
مردی به نام آرماندو ، شبانه توسط دولت پرتغال به بازداشتگاه برده و بازجویی می شود . ماموران در پی آن هستند که از او اطلاعاتی درباره همدستانش کسب کنند. در جریان بازجویی کتابها و دستگاه چاپ او نیز ضبط می شود و ..
یک شب ساعت یازده ماموران دولت پرتغال در خانه ی آرماندو را زدند و گفتند برای تجسس به آنجا آمده اند. آنها بسیاری از کتابها و نشریات آرماندو را ضبط کردند و او را هم با خود بردند. دختر آرماندو به نام " لوییز" سعی می کرد با گریه کردن مانع آنها شود ولی ماموران توجهی به ناله های او نکردند . آرماندو دو پسر به نامهای لوپز و مونی هم داشت . ماموران در ساعت یک بامداد آرماندو را چشم بسته بردند و در اتاق یک متر در یک متر زندانی کردند . آرماندو در زندان شاهد کتک خوردن پسر هفده ساله ای به نام خوان هم شد. سپس نوبت به آرماندو رسید . ماموران می خواستند بفهمند دوستان او چه کسانی هستند...
کرخت شده بود و بی حس. میل یله شدن بر روی زمین و باخود و درخود نالیدن، وجودش را گرفته بود. در خود نرفته بود که مشتی سنگین، تلی آتش بر چهرهاش ریخت. لبهایش کوفته و کلفت شدند. حرارت لبهای خود را زیر بینیاش حس کرد. چشمهایش در اشکابه نشست. مشتی دیگر، مغزش را از کار انداخت.
قد راست کرد
نتوانست
دولا شد
مچاله شد
نقش زمین شد و دیگر هیچ نفهمید. بیهوش بود اما تن خود را میدید که خونین و در هم کوفته، میانه اتاق وا رفته. مهربانانه، نگاه نوازشگرش را نثار تن خود کرد. روحش بود که مهربانانه، از سر غرور، بر پیکرش نماز عشق میخواند که آیههای آن ستایشگر خداوند بزرگ بود.
در حین پایداری، خرناسه میکشید و جویباری از خون که از گوشه لبهایش سرازیر شده بود.آرماندو به خوبی از این قانون اسارت آگاه بود که درد را تنها باید موقع درد کشیدن فریاد زد. از قبل اندیشیدن به درد، فقط درد را دوچندان میکند و بس .مبادا بیخوابی سلاحی در دست دشمن باشد.آنقدر فریاد کشید که دیوارهای اتاق، تاب شنیدن فریادش را نداشتند و به تندی آن را پس زدند. پژواک فریادها در گوشش سرود ایستادگی قهرمانانهای را میسرودند.