دسته بندی کتاب ها
سبد خرید شما

آداب بی قراری

آداب بی قراری

نویسنده: یعقوب یادعلی
ناشر: نیلوفر
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 172
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1384 - دوره چاپ: 2

 

مروری بر کتاب

کتاب داستان شورش مهندس کامران است. کامران درجایی پرت کار می‌کند و با زنش، فریبا، مشکل دارد. از همان مشکلات معمولی خانواده‌هایی این چنین. مشکلاتی که در نهایت سطحی و مسخره به نظر می‌آیند. جر و منجرهای زناشوهری.

کامران از کارش هم دلزده است، از چاپلوسی برای رئوسا، برای پیشرفت، از گوش دادن به درخواست‌های طاق و جفت زنش که می‌بایست برای حفظ ظاهر هم که شده در فلان مهمانی و بهمان ختم شرکت کند. «مهندس کامران خسروی» دلش می‌خواهد به این همه پشت پا بزند. پس تن می‌سپارد به عشقی ممنوع ...

...حتا نگاه نکرد به دور و بر. وسایل را پرت کرد کناری، به طرف فریبا رفت، کشاندش پشت یک صخرۀ کوتاه روی زمین خواباند و با حرکت تندی پرِ مانتوی سفیدش را کشید بی آن‌که به چشم‌های از حدقه درآمدۀ او نگاه کند.صدای افتادن دکمه‌های کنده شدۀ مانتو روی سنگ‌ها را هیچ‌کدام نشندیدند...

گوشی را برداشت، مکث کرد و نتوانست شماره بگیرد. چه داشت به فریبایی بگوید که تصمیم گرفته بود دیگر به آن بیغوله، جایی که چهار سال از جوانی اش را، تنها و غریب، به زعم خود تلف کرده بود، برنگردد؛ حتا شده به قیمت طلاق گرفتن و از دست دادن کامرانی که هنوز دوستش دارد.

حوله‌ی خیس را انداخت روی پشتی مبل، موها را با یکدست مالید و با دست دیگر همچنان گوشی را نگه داشت. اعتنا نکرد به پر حوله که ول شده بود روی ترنج قالی. فریبا آمد حوله‌ی خیس را برداشت، گفت:«اقلاً بیاندازش دور گردنت که رو زمین نیفتِ.»

 وقتی فریبا رفت، فکر کرد حالاست که برود توی بالکن، حوله را آویزان بند رخت کند، سه گیره‌ی سبز و قرمز و سفید به آن بزند، برگردد تا قبل از رفتن به آشپزخانه رو کند به او، بگوید:«کامی، بجنب دیگه.»
گوشی را گذاشت، گفت: «بعد زنگ می‌زنم، تو راه.»
فریبا گفت: «هميشه کارها رو می ذاری برای بعد.» داشت صبحانه را آماده می‌کرد. نیم رخش برگشت به‌سوی او: «بدم نیست بی‌خبر بریم آ. یه عالمه خوشحال می‌شن. مامان می‌گفت دایی اینا از ترشی بیلهر که اون دفعه بردیم، خیلی خوششان اومده. یادت باشه بسپری کمالی یه دبه دیگه برامون بیاره. به سمیه هم گفتم.»

نفهمید چرا حوصله‌ی خوردن صبحانه را نداشت، برخلاف این چندساله که یک روز هم ناشتا از خانه بیرون نزده بود. پاکتسیگار را از روی میز برداشت، سیگاری روشن کرد، لمید توی مبل و دلش خواست همان‌جا دراز بکشد، پاها را بیندازد روی میز، زیرسیگاری را بگذارد روی شکمش، به سیگار یک بزند و فکر نکند به تصمیمی که گرفته بود. دوست داشت تا ابد همان‌جا ولو می‌شد و هیچ کاری نمی‌کرد.


جوایزی که این کتاب برنده شده است 

بهترین رمان سال 1383 بنیاد گلشیری

نوشتن نظر

لطفا برای ثبت نظر وارد حساب خود شده یا ثبت نام نمایید.

کتاب مورد نظر در حال حاضر موجود نیست . اطلاعات خود را وارد فرم زیر نمایید تا زمانی که کتاب موجود شد به شما اطلاع داده شود

نام
ایمیل
موبایل
توضیحات