- موجودی: درحال حاضر موجود نمی باشد
- مدل: 193806 - 84/1
- وزن: 0.50kg
آتشی از درون
نویسنده: کارلوس کاستاندا
مترجم: ادیب صالح
ناشر: شباویز
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 368
اندازه کتاب: پالتویی بزرگ - سال انتشار: 1365 - دوره چاپ: 1
کمیاب - کیفیت : نو
مروری بر کتاب
من درباره ی رابطه ی مریدی خویش با یک جادوگر سرخپوست مکزیکی به نام دون خوان ماتیوس ، مطالب توصیفی بسیار نوشته ام. به لحاظ غرابت مفاهیم و تجربه هایی که دون خوان در یافتن و درونی ساختن آنها را طلب می کرد ، ناگزیر بوده ام که آموزشهای وی را به صورت روایت بیان کنم روایتی از آن چه روی داد و چونان که رخ نمود ...
کارلوس سزار سالوادور آراندا کاستاند؛ ۱۹۲۵ - ۱۹۹۸؛ نویسنده پرطرفدار آمریکایی کتابهای شمنباوری بود. دوازده کتاب وی که به ۱۷ زبان ترجمه گردیده و ۸ میلیون نسخه فروش داشتهاند باعث ایجاد جنجال و توجه فراوان در میان علاقهمندان به فلسفه و مردم شناسی گردید.
او ابتدا با تکیه بر تعالیم دون خوان در سال ۱۹۶۸ یک سری کتاب نوشت که آموزشهای او را در شمنیزم توصیف میکردند. کتابها که به زبان خودش روایت شدهاند مربوط به تجربیاتی است که وی تحت سرپرستی یک سرخپوست یاکی یا مرد دانا بنام دون خوان ماتئوس به دست آورد. منتقدان گفتهاند که آنها داستانهای تخیلی هستند در حالیکه حامیان کاستاندا ادعا میکنند اتفاقات ذکر شده در کتب او حقیقی بوده یا دست کم آثار فلسفی ارزشمندی بوده و شیوههایی را برای بالا بردن سطح آگاهی ارائه میدهند....
...دون خوان تا ماه ها بعد درباره سلطه آگاهی با من حرفی نزد. در آن ایام ما در خانه ای زندگی می کردیم که گروه ناوال در آن بسر می برد.
دون خوان دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت:
- برویم گشتی بزنیم. یا حتی بهتر از آن ، به میدان شهر برویم که مردم زیادی در آنجا هستند ، بنشینیم و حرف بزنیم. از این که با من حرف می زد تعجب کردم ، زیرا در این چند روزی که در آن خانه اقامت داشتم او بجز سلام و علیک حرف دیگری با من نزده بود.
وقتی خانه را ترک می کردیم لاگوردا جلو آمد و خواست که او را هم به همراه ببریم. انگار مصمم بود که پاسخ منفی نشنود. دون خوان با لحنی جدی به او گفت که می خواهد خصوصی با من صحبت کند . لاگوردا گفت:
- شما می خواهید در باره من حرف بزنید. لحن و حالتش حاکی از سوء ظن و آزردگی بود. دون خوان با لحنی جدی پاسخ داد:
- حق با تو است. و بدون اینکه نگاهی به او بیندازد راهش را گرفت و رفت.
به دنبال او رفتم و در سکوت به طرف میدان شهر به راه افتادیم. وقتی نشستیم از او پرسیدم آخر ما چه حرفی داریم که درباره لاگوردا بزنیم. من هنوز از نگاه تهدید آمیزش در موقع ترک خانه ناراحت بودم.
- ما حرفی برای گفتن درباره لاگوردا یا کس دیگری نداریم ، فقط برای این که خود بزرگ بینی بیش از حد او را تحریک کنم این طور گفتم و می بینی که موثر افتاد. حالا نسبت به ما خشمگین است. با شناختی که من از او دارم حالا آن قدر به خودش تلقین می کند تا مطمئن شود که خشمش درست و بجا بوده است و ما او را طرد کرده و احمق پنداشته ایم. اگر مقابلمان سبز شود ، اصلا تعجب نخواهم کرد.
- حالا که ما نمی خواهیم از لاگوردا حرف بزنیم ، پس راجع به چه چیزی می خواهیم بحث کنیم؟
- می خواهیم بحثی را که در اآخاکا شروع کرده بودیم ادامه دهیم. برای درک توضیحات در مورد آگاهی لازم است کوشش بیش از حدی به کار بری و آماده باشی که سطوح آگاهیت را جابجا کنی. تمام مدتی که ما درگیر این بحث هستیم ، من تمرکز و شکیبایی کامل تو را می خواهم.
تا حدی گله آمیز به او گفتم که چقدر با امتناع از صحبت کردن در این دو روز اخیر مرا ناراحت کرده است. مرا نگریست و ابروانش را بالا برد. لبخندی بر لبانش پدیدار و بعد محو شد. متوجه شدم که به من می گوید چندان بهتر از لاگوردا نیستم. چینی بر پیشانی انداخت و گفت :
- فقط می خواستم خود بزرگ بینی ات را تحریک کنم. خود بزرگ بینی بزرگترین دشمن ماست. فکرش را بکن ، چیزی که ما را ضعیف می کند ، احساس رنجش نسبت به کردار و سوء کردار همنوعان ماست. خود بزرگ بینی ما سبب می شود که بیشتر ایام زندگیمان از کسی رنجیده باشیم. بینندگان جدید توصیه می کنند که کوشش سالکان مبارز باید در جهت ریشه کن ساختن خود بزرگ بینی باشد. من از این توصیه پیروی و کوشش بسیار کردم که به تو نشان دهم ما بدون خود بزرگ بینی آسیب ناپذیر هستیم. ضمن گوش کردن به حرف هایش ناگهان چشمانش درخشان شدند. با خود فکر کردم چیزی نمانده است که بی دلیل بزند زیر خنده که ناگهان در اثر کشیده جانانه و دردناکی که بر گونه راستم وارد آمد از جا پریدم. لاگوردا پشت سرم ایستاده و دستش هنوز بالا بود. چهره اش از شدت خشم برافروخته بود.
فریاد زد :
- خوب ، حالا هرقدر دلت می خواهد از من حرف بزن. اقلا حالا دلیلی داری. اگر حرفی داری ، جلو روی خودم بگو.
ظاهرا از شدت غضب از پا درآمده بود. روی زمین نشست و شروع به گریه کرد. دون خوان حرفی نزد. از شدت شادی غیر قابل وصفی بهتش زده بود. من از شدت غضب خشکم زده بود. لاگوردا نگاه خیره ای به من انداخت و سپس رو به دون خوان کرد و به ملایمت گفت که ما حق نداریم از او انتقاد کنیم.
دون خوان از شدت خنده روی زمین خم شده بود. حتی نمی توانست حرفی بزند. دو سه بار سعی کرد چیزی به من بگوید ولی دست آخر منصرف شد و به راه افتاد. بدنش هنوز از شدت خنده می لرزید. درحالی که هنوز با غضب به لاگوردا می نگریستم – در آن لحظه لاگوردا به نظرم آدم حقیری آمد – خواستم به دنبال دون خوان بدوم که ناگهان اتفاق خارق العاده ای رخ داد. متوجه شدم چه چیزی آن قدر به نظر دون خوان مضحک آمده بود. من و لاگوردا خیلی به هم شبیه بودیم. خود بزرگ بینی ما بیش از حد بود . تعجب و خشم من از سیلی خوردن تفاوتی با خشم و سوء ظن لاگوردا نداشت. حق با دون خوان بود. بار گران خود بزرگ بینی واقعا دست و پا گیر است.
با خرسندی به دنبالش دویدم ، اشک بر گونه هایم می غلتید. وقتی به او رسیدم گفتم که متوجه چه مطلبی شده ام. چشمانش از موذی گری و خوشی برق می زدند. پرسیدم:
- با لاگوردا چه کنم؟
- هیچ ، شناخت همیشه مسئله ای خصوصی است ...