- موجودی: موجود
- مدل: 200555 - 6/3
- وزن: 0.50kg
The Mayor of Casterbridge
نویسنده: تامس هاردی
ناشر: رئوف
زبان کتاب: انگلیسی
تعداد صفحه: 400
اندازه کتاب: رقعی - سال انتشار: 1385 - دوره چاپ: 1
کیفیت : در حد نو ؛ برخی سطور حدود 30 صفحه از کتاب خط کشی و نوشته شده است
مروری بر کتاب
The Mayor of Casterbridge opens with a shocking and haunting scene: In a drunken rage, Michael Henchard sells his wife and daughter to a visiting sailor at a local fair. When they return to Casterbridge some nineteen years later, Henchard—having gained power and success as the mayor—finds he cannot erase the past or the guilt that consumes him. The Mayor of Casterbridge is a rich, psychological novel about a man whose own flaws combine with fate to cause his ruin.
رمان در مورد مردی است به نام "هنچارد"،که بدلیل مستی بیش از حد،همسرش سوزان و دخترش الیزابت را به ملوانی که نیوسان نام دارد،میفروشد.فردای آن روز وقتی که هشیاریش را بدست می آورد،متوجه میشود همسر و دخترش را از دست داده است و هیچ راهی برای برگرداندن آنها وجود ندارد.او سوگند میخورد که تا پایان عمر به مشروبات الکی لب نزند و زندگی تازه ای برای خود آغاز کند. سال ها بعد،هنچارد شهردار شهر کاستربریج میشود و زندگی مرفهی برای خود دست و پا میکند.اما در پشت موفقیت وی همیشه اسرار شرم آور گذشته خود و شخصیت منفورش پنهان است.
به واقع ، لوستا در همان لحظه ای که می خواست از پشت پرده بیرون بجهد این احتمال به ذهنش خطور کرده بود که شاید مهمانش کسی دیگر باشد ؛ اما برای پس کشیدن دیگر دیر شده بود ... جوانی بود چندین سال جوان تر از شهردار کاستربریج؛ زیبا، باطراوت، و اندکی جذاب. زنگال پارچه ای آبرومندانه ای با دکمه های سفید و چکمه هایی برق انداخته با سوراخ بندهای بسیار زیاد به پا داشت.
شلوار سه ربع مخمل کبریتی روشن و کت مخملی سیاهی همراه با جلیقه پوشیده بود، و تعلیمی سرنقره ای در دست داشت. لوستا سرخ شد و با آمیزه ای عجیب از اخم و لبخند گفت: «وای، من اشتباه کردم!» اما مهمان او، برعکس، هیچ چروک لبخندی بر صورتش ظاهر نشد و با لحنی پوزش خواهانه گفت: «واقعا عذر می خواهم! آمده بودم سراغ دوشیزه هنچار را بگیرم که راه اینجا را نشانم دادند. اگر می دانستم، تحت هیچ شرایطی این طور بی ادبانه غافلگیرتان نمی کردم!»
لوستا گفت: «بی ادبی از من بود.» فارفره از فرط حیرت پلکی زد، دستپاچه شلاقش را بر زنگالش کوبید و گفت: «ولی مگر من خانه را اشتباهی نیامده ام، خانم؟» لوستا مهربانانه گفت: «ا، نه آقا، بفرمایید بنشینید. حالا که اینجا هستید، باید بیایید بنشینید.» می خواست کاری کند که فارفره کمتر معذب باشد. «دوشیزه هنچار به زودی برمی گردند.» البته این کاملا واقعیت نداشت، اما چیزی در آن جوان بود که حضور غیرمنتظره اش را برای لوستا جذاب کرده بود _ و آن صراحت و جدیت و ملاحت شمالی-اسکاتلندی اش بود که همچون سازی خوش کوک، در همان برخورد نخست، هنچار و الیزابت - جین و خدمه «سه دریانورد» را هم جذب خود کرده بود. فارفره لحظه ای تردید نمود، نگاهی به صندلی انداخت و فکر کرد خطری در کار نیست (گرچه بود) و نشست.