فریدون و سه فرزندش
جشن مهرگان:
فریدون نخستین روز مهر ماه بتخت نشست و تاج کیانی بسر گذاشت. مردم به شاهنشاهی او دل آسوده گشتند و شادی کردند و آتش افروختند و باده نوشیدند و جشن به پا کردند و آنروز را عید خواندند و این عید سالیان دراز در میان ایرانیان بنام«جشن مهر گان» پایدار ماند.
فرانک، مادر فریدون، هنوز از بتخت نشستن فرزندش آگاه نبود. چون آگاه شد خداوند را نیایش کرد و سرو تن را شست و به پیشگاه فریدون آمد و سر بر آستان گذاشت و خداوند را سپاس گفت و شادمانی کرد و آنگاه بچاره نیازمندان پرداخت. درویشان و تهیدستان را در نهان مال و خواسته داد و تا هفت روز بخشش می کرد، چنانکه تهیدستی نماند آنگاه ساز بزم کرد و خوانی آراسته انداخت و بزرگان و فرزانگان را بسپاس بر افتادن ضحاک مهمان کرد. سپس گنج هائی را که تا آن زمان پنهان داشته بود بگشود و جامه و گوهر و زین افزار و سلاح و کلاه و کمر بسیار با خواسته فراوان بفرزند تاجدارش ارمغان کرد.
گردن فرازان و بزرگان لشکر فریدون و فرانک را ستایش کردند و سپاس گفتند و زر و گوهر را بهم آمیختند و برتخت شاهنشاه فرو ریختند و آفرین یزدان را بر آن تاج و تخت رنگین خواستار شدند و برای پادشاه برومندی و جاودانی خواستند. فریدون چون پادشاهیش استوار شد به گرد جهان بر آمد تا در آبادانی زمین بکوشد و دست بدی و زشتی را کوتاه کند . فریدون پانصد سال زیست . در روزگار وی جهان، خرم و آباد و آراسته شد و ویرانیهای ضحاک ناپدید گردید.
فرزندان فریدون
فریدون در پنجاه سال نخستین زندگی سه فرزند یافت:
ببالا چون سرو و برخ چون بهار بهر چیز ماننده شهریار
چیزی نگذشت که پسران فریدون بالیدند و جوان شدند.فریدون بر آنها نظر کرد ، هر سه را برومند و دلیر و در خور تاج و تخت دید . در اندیشه پیوند آنان افتاد. فریدون دستوری آزموده و خردمند بنام جندل داشت . وی را پیش خواند و اندیشه خود را با وی در میان گذاشت و گفت پسران من بزرگ شده اند و هنگام پیوند ایشان است. باید دخترانی در خور ایشان جست. تو که خردمند و فرزانه ای جستجو کن مگر سه خواهر از یک پدر و مادر که نیک چهره و فرخ نژاد باشند بیابی. جندل چند تن از یاران نیکخواه خود را برداشت و سیر و سفر آغاز کرد و از هر کس جویا می شد تا آنکه به یمن رسید و وصف دختران پادشاه یمن را شنید. خوب جستجو کرد و دانست که سزاوار پسران فریدون این دختران اند.
جندل و شاه یمن
بدربار پادشاه یمن رفت و بارخواست. پادشاه مقصود او را جویا شد. جندل زمین را بوسه داد و پادشاه را آفرین خواند و گفت من پیامی از فریدون شاهنشاه ایران دارم . فریدون ترا درود فرستاده است و می گوید که در جهان گرامی تر از فرزند نیست و من سه فرزند دارم که آنها را چون دیدگانم عزیز می دارم و اکنون هنگام پیوند ایشان است و خردمندان هیچ چیز را برای فرزندان برتر از پیوند شایسته نمی دانند. مرا کشوری آباد و شایسته هست و سه فرزندم خردمند و بادانش و در خور تاج و گاه اند. شنیدم که تو ای پادشاه سه دختر خوب چهره و پاکیزه خوی داری . از این مژده شادکام شدم و می بینم که این گوهران سزاوار یکدیگرند و شایسته آنست که بفرخندگی و خجستگی پیوند آنان را سامان دهیم. پادشاه یمن چون گفتار جندل را شنید رخسارش پژمرده شد و دردل با خود گفت که دختران من نور دیدگان من اند و در هرکار دستگیر و انباز من. اگر در کنار من نباشند روز من چون شب تار خواهد شد . پس نباید در پاسخ شتاب کنم تا چاره ای بیندیشم.
فرستاده فریدون را جایگاهی شایسته بخشید و از او خواست درنگ کند تا پاسخ بایسته بشنود. آنگاه سران آزموده را پیش خود خواند و راز را با آنان در میان نهاد و گفت : فریدون دختران مرا برای فرزندان خود خواسته است و می دانید این دختران تا چه اندازه در دل من جا دارند. نمی دانم از این دام چگونه بگریزم. اگر بگویم می پذیرم راست نگفته ام و دروغ از شاهان پسندیده نیست، و اگر دخترانم را به وی سپارم با آتش دل و آب دیده و غم دوری چه کنم، و اگر سرباز زنم از آزار او چگونه ایمن باشم . فریدون شهریار زمین است و شنیدید با ضحاک چه کرد . کین وی را به خود خریدن آسان نیست . اکنون راهنمائی شما چیست؟
دلاوران یمن پاسخ دادند : که ما درست نمی دانیم که تو بهر بادی از جائی بجنبی . اگر فریدون شهریاری تواناست ما نیز بنده و افتاده نیستیم. سخن گفتن و بخشش آئین ماست عنان و سنان تافتن دینماست
بخنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم
اگر فرزندان فریدون را می پسندی و ارجمند می شماری بپذیر و لب فرو بند . اما اگر در پی آنی که چاره ای بسازی و از کین فریدون هم ایمن باشی ، ازو آرزوهایی بخواه که انجام دادنش دشوار باشد. آنگاه پادشاه یمن جندل را پیش خود خواند و با وی فراوان سخن راند و گفت فریدون را درود برسان و بگو که من کهتر شهریارم و آنچه را او فرمان دهد به جان می پذیرم. اگر کام شهریار این است که دختران من به این پیوند سر افراز شوند من بفرمان وی شادم. اما همانگونه که پسران شاهنشاه نزد وی ارجمندند دختران من نیز جگر گوشه من اند و اگر شاهنشاه سرزمین مرا و تاج و تخت مرا و یا دیدگان مرا میخواست برای من آسانتر از آن بود که دخترانم را از خود دور کنم. با این همه چون فرمان شاهنشاه این است کار جز به کام او نخواهد بود ، جز آنکه فرمان دهد فرزندان وی به یمن نزد من آیند تا چشمان من به دیدارشان روشن شود و داد و راستی آنها را بشناسم و دست آنان را به پیمان به دست بگیرم و آنگاه نور دیدگان خود را به آنها بسپارم. جندل تخت را بوسه داد و درود گفت و با پیام پادشاه یمن رهسپار در گاه فریدون گردید و آنچه را شنیده بود باز گفت.
اندرز فریدون
فریدون پسران خود را پیش خواند و گفت «اکنون شما باید آهنگ یمن کنید و با دختران پادشاه یمن که از آنان خوبرو تر و پسندیده تر نیست باز آئید. اما باید هشیار باشید و پاکیزه و آراسته سخن بگوئید و پارسائی و پاکدینی و خردمندی خود را آشکار کنید که پادشاه یمن پادشاهی ژرف بین و روشندل و با دانش است و گنج و لشکر بسیار دارد.نباید که شما را کند و زبون بیابد وافسونی در کار شما کند. وی نخستین روز بزمی خواهد ساخت و سه دختر خود را آراسته و پر از رنگ و نگار در برابر شما بر تخت خواهد نشاند . این سه ماهرو ببالا و دیدار یکی اند و جز چند تنی نمی دانند بزرگتر و کوچکتر از آنها کدامند. اما دختر کهین پیش می نشیند و دختر مهین در پس و دختر میانه در میان. از شما آنکه کوچکتر است نزد دختر کهین بنشیند، و آنکه بزرگتر است نزد دختر مهین ، و آنکه که میانه است نزد دختر میانه. پادشاه یمن از شما خواهد پرسید که از این دختران بزرگتر و کوچکتر و میانه کدام است؟ و شما چنانکه دریافتید پاسخ گوئید، تا هوشمندی شما آشکار شود.»
پسران ، شاد و پیروز از پیش پدر بیرون آمدند و خود را آماده ساختند و لشکری گران آراستند . رو بهدرگاه شاه یمن نهادند. پادشاه یمن با لشکری انبوه به پیشباز آمد و مردم یمن از مرد و زن برای دیدن شاهزادگان بیرون آمدند و زر و گوهر و مشک و زعفران نثار کردند و جام باده را بگردش در آوردند. چنان شد که یال اسبان به می و مشک آغشته شد و مردم بر زر و دینار افشانده راه میرفتند.پادشاه یمن شاهزادگان ایران را در کاخی پر شکوه فرود آورد و روز دیگر چنان که فریدون گفته بود بزمی ساخت و دختران خود را آراسته بیرون آورد، بدان امید که شاهزادگان آنها را از یکدیگر نشناسند و پادشاه نادانی آنان را بهانه سرپیچی کند. اما پسران که افسون او را می دانستند بخردمندی پاسخ گفتند و دختران را چنان که از پدز آموخته بودند بدرستی باز شناختند. شاه یمن و بزرگان درگاه وی در شگفت ماندند و دانستند که نیرنگ در کار پسران نمی توان کرد. چون عزری نماند پیوند فرزندان فریدون را با شاهزادگان یمن پذیرفتند و دختران زیبا روی بخانه باز رفتند.
افسون پادشاه یمن
اما پادشاه یمن که جادو و افسون می دانست تاب جدائی نداشت . چاره ای دیگر اندیشید و بر آن شد تا فرزندان فریدون را بافسونی دیگر بیازماید تا اگر با افسون گرفتار شدند دخترانش آزاد شوند و نزد وی بمانند. تا دل شب در بزم بشادی پیوند نو باده خورده بودند . هنگامی که می بر خردها چیره شد و آرزوی خواب در سر مهمانان پیچید، پادشاه فرمود تا بستر آنان را در بوستان زیر درختان گل افشان، درکنار آبگیری از گلاب گستردند. چون شاهزادگان به خواب رفتند پادشاه یمن از باغ بیرون آمد و افسونی آراست و نا آگاه بادی دمان برخاست و سرمائی سخت بر باغ و چمن چیره شد و همه چیز بیفسرد و از جنبش باز ایستاد. شاهزادگان ایران که افزون گشائی را از پدر آموخته بودند ناگهان از خواب برجستند و به نیروی فره ایزدی که رهنمون خاندان شاهی بود راه را بر جادو بستند و از زخم سرما در امان ماندند.
روز دیگر چون خورشید سر از تیغ کوه برزد ، پادشاه افسونگر به گمان آنکه سه شهزاده را یخ زده و کبود چهره و بی جان خواهد یافت به باغ آمد. اما با شگفتی دید که سه پاهزاده چون ماه نو برتخت نشسته اند. دانست که افسون وی کارگر نخواهد شد و دختران وی از آن فرزندان فریدون اند. چون چاره نماند رضا داد و بشایستگی به بستن بار عروسان پرداخت. در گنجینه های کهن را باز کرد و زر و گوهر بسیار بیرون آورد و با خواسته فراوان بر پشت هیون بست و دختران خود را با آئین و فر همراه شاهزادگان کرد و رهسپار دربار فریدون ساخت. چون پسران به درگاه پدر نزدیک شدند فریدون که افسونگری می دانست برای آنکه فرزندان خود را بیازماید خود را به صورت اژدهائی خروشان و آتش افروز در آورد و راه را بر شاهزادگان گرفت. فرزندان به نوبت، خردمندی و دلیری و هوشیاری خود را آشکار کردند و از زبان اژدها در امان ماندند. فریدون خشنود شد و بازگشت و پدر وار پیش آمد و دست فرزندان خود را به مهربانی گرفت و آنان را نوازش کرد و درود و آفرین گفت.
آنگاه دختران پادشاه یمن را نام پارسی بخشید:
همسر سلم را که پسر بزرگتر بود «آرزو» نام کرد و همسر تور پس میانه را «ماه» و همسر ایرج را که پسر کهتر بود«سهی» خواند.
داستان ایرج
پس از آنکه پیوند سلم و تور و ایرج بفرخندگی به انجام رسید فریدون اختر شناسان را بدرگاه خواند تا طالع فرزندان او را در گردش ستارگان ببینند و باز گویند . چون به طالع ایرج رسید در آن جنگ و آشوب دیدند. فریدون اندوهگین شد و از ناسازگاری و نامهربانی سپهر در اندیشه افتاد. برای آنکه انگیزه اختلاف را از میان فرزندان بردارد کشور پهناور خود را سه بخش کرد:
روم و کشورهای غربی را به سلم که مهتر برادران بود واگذاشت.چین و ترکستان را به تور بخشید و ایران و عربستان را به ایرج سپرد. سلم و تور هریک رهسپار کشور خود شدند و ایرج در ایران که برگزیده کشورهای فریدون بود به تخت شاهی نشست.
رشک بردن سلم بر ایرج
سالها گذشت. فریدون سالخورده شد و نیرو و شکوهش کاستن گرفت. دیو آز و بداندیشی در دل سلم رخنه کرد. سلم که از بهره خود ناخشنود بود بر ایرج رشک برد و اندیشه بد ساز کرد . فرستاده به چین نزد تور فرستاد و پیام داد که «ای شاه چین و ترکستان، همیشه خرم و شاد کام باشی . ببین که پدر ما در بخش کردن کشور راه بیداد پیش گرفت. ما سه فرزند بودیم و من از همه مهتر بودم. پدر فرزند کهتر را گرامی داشت و تخت شاهی ایران را به وی سپرد و مرا و ترا بخاور باختر فرستاد. چرا باید چنین بیدادی را بپذیریم؟ من و تو از ایرج چه کم داریم؟» از شنیدن این سخنان آز و آرزو در دل تور راه یافت و سرش پر باد شد. فرستاده ای زبان آور برگزید و نزد برادر مهتر فرستاد که «آری ، درست می گوئی، بر ما ستم رفته و فریدون در تقسیم کشور ما را فریفته است. بر فریب و ستم صبر کردن شیوه دلاوران نیست . حال باید من و تو رو در رو بنشینیم و چاره ای بجوئیم.» بدینگونه پرده از آرزوی پنهان برادران برداشته شد و اندکی پس از آن سلم از باختر و تور از خاور، با دلی پر از کینه ایرج ، رو به سوی یکدیگر گذاشتند . چون بهم رسیدند خلوتی ساختند و در چاره کار رای زدند.
پیام سلم وتور
آنگاه پیکی سخن دان و بینا دل برگزیدند و او را گفتند تا تیز به دربار فریدون شتابد و پیام ایشان را بی پرده با وی در میان گذارد . نخست او را از دو فرزندش درود دهد و سپس بگوید «ای شاه، اکنون که به پیری رسیده ای هنگام آنست که ترس از خدای را بیاد آری. یزدان پاک سراسر جهان را به تو بخشید و از خورشید رخشنده تا خاک تیره فرمانبردار تو شدند. اما تو فرمان یزدان را بکار نبردی و جز براه آرزوی خویش نرفتی و ناراستی و ستم پیشه کردی. سه فرزند داشتی، همه خردمند و گرانمایه . یکی را از میان ایشان برافراشتی و دو دیگر را خوار کردی . ایرانشهر را با همه گنج و خواسته اش به ایرج بخشیدی و ما را به خاور و باختر آواره کردی. ایرج از ما هنرمندتر نبود و ما از او در نسب کمتر نبودیم. باری ، هر بیداد که بما کردی گذشت، اکنون چاره ای نیست که راستی پیشه کنی و در داد بکوشی. باید یا تاج از سر ایرج بازگیری و او را چون ما به گوشه ای بفرستی و یا آماده نبرد باشی. اگر ایرج همچنان برتخت بماند ما با سپاهی گران از ترکان و چینیان و رومیان به ایران خواهیم تاخت و دمار از روزگار ایرج بر خواهیم آورد.»
قاصد چون پیام را بشنید بر اسب نشست و شتابان بدرگاه فریدون آمد. چون چشمش به کاخ فریدون افتاد و شکوه سپاه و فر بزرگان درگاه را دید خیره شد. به فریدون گفتند فرستاده ای از فرزندان وی رسیده است . فرمود تا پرده بر داشتند و وی را بار دادند. قاصد، پادشاهی دید برومند و والا که چون آفتاب بر تخت شاهی می درخشید. نماز برد و خاک را بوسه داد. فریدون او را به مهربانی پذیزفت و بر جای نیکو نشاند. آنگاه با آوازی نرم از تندرستی و شادی دو فرزند خویش جویا شد و از رنج سفر و نشیب و فراز راه پرسید. فرستاده فریدون را ستایش کرد و گفت «شاه جاوید باد، فرزندان زنده و تندرست اند و من پیامی از ایشان به پیشگاه آورده ام. اگر پیام درشت است من فرستاده ای بیش نیستم و از بندگان درگاهم . شاه این گستاخی را بر من ببخشاید که اگر فرستنده خشمگین است بر فرستاده گناهی نیست. اگر شاه دستور می دهد پیام جوانان ناهوشیار را بگویم.» شاه اجازه داد و فرستاده پیام سلم و تور را باز گفت.
پاسخ فریدون
فریدون چون گفتار فرستاده را شنید و از کینه و ناسپاسی سلم و تور آگاه شد خون در مغزش به جوش آمد. روی به فرستاده کرد و گفت: « تو نیازمند پوزش نیستی، من خود چنین چشم داشتم. از من بدو فرزند ناسپاس بگو که با این پیام که فرستادید گوهر و ذات خود را آشکار کردید . پیری مرا غنیمت شمردید و بی خردی و ناسپاسی پیش گرفته اید . از من شرم ندارید و ترس خدای را نیز از یاد برده اید. اما از گردش روزگار غافل نباشید . من نیز روزی جوان بودم و قامت افراخته و موی قیرگون داشتم. سپهری که موی مرا سپید و پشت مرا کمان کرد هنوز برجاست و شما را نیز چنین جوان نخواهد گذاشت. از روزگار ناتوانی بیندیشید. به یزدان پاک و خورشید رخشنده و تخت شاهی سوگند که من به شما فرزندان بد نکردم. پیش از آنکه کشور را بخش کنم با خردمندان و موبدان و دانایان رای زدم. کوششم همه در داد بود. بدخواهی و ناراستی را هرگز گردن ننهادم. خواستم تا جهانی که آبادان به من رسید پیوسته خرم و آباد بماند.
آنرا میان نور دیدگان خود قسمت کردم. امیدم آن بود که پسرانم از پراکندگی بپرهیزند. اما اهریمن شما را از راه بدر برد و آز در دل شما رخنه کرد تا آنجا که شرم از یاد بردید و با پدر پیر به پرخاش برخاستید و مهر برادر کهتر را با آرزوی مشتی خاک فروختید . می ترسم که این راه را بر سر نبرید و روزگار این شیوه را از شما نپذیرد. اکنون من به پیری رسیده ام و هنگام تیزی و آشفتنم نیست . اما شما سالیان دراز در پیش دارید . بکوشید تا خاطر خود را به کینه و آز سیاه نکنید. چون دل از آز تهی شد، خاک و گنج یکسان است. آن کنید که مایه رستگاری شما در روز شمار باشد.»
آزرم ایرج
پس از آنکه فرستاده سلم و تور بازگشت فریدون در اندیشه رفت. کس فرستاده و ایرج را پیش خوانده و گفت «ای فرزند، برادرانت مهرت از دل بیرون کرده و راه کین توزی پیش گرفته اند. هوای ملک در سر آنان پیچیده و از دو سو سپاه آراسته اند و قصد جان تو دارند. از روز نخست در طالع ایشان بداندیشی و ناپاسی بود. تو باید که هوشیار باشی و اگر به کشور خود پایبندی در گنج را بگشائی و سپاه بیارائی و آماده بنشینی. چه اگر با بداندیشان مهرورزی کنی آنان را گستاخ تر کرده ای.»
ایرج بی نیاز و مهربان و پر آزرم بود. گفت: «ای شهریار، چرا تخم کین بکاریم و شادی و دوستی را به آزار و بیدار بیالائیم. در این یک که دست روزگار ما را فرصت زندگی بخشیده بهتر آن نیست که بهم مهربان باشیم؟ زمان بر ما چون باد میگذرد و گرد پیری بر سرما می نشاند. قامتها دو تا و رخساره ها پرچین میشود. سرانجام خشتی بالین همه ما خواهد شد. چرا نهال کینه بنشانیم؟ آئین شاهی و تاج داری را ما به جهان نیاوردیم. پیش از ما نیز خداوندان تخت و شمشیر بوده اند. کینه توزی و خشم اندوزی آئین آنان نبود. اگر شهریار بپذیرد من از تخت شاهی می گذرم و دل آنان را براه میاورم و چندان مهربانی می کنم تا خشم وکین را از خاطر آنان بیرون کنم.»
فریدون گفت: «ای فرزند خردمند، از چون توی همین پاسخ شایسته بود. اگر ماه نور بیفشاند عجب نیست. ولی اگر تو راه مهر می پوئی برادرانت طریق رزم میجویند. با دشمن بد خواه مهر ورزیدن مانند آن است که کسی به دوستی سر در دهان مار بگذارد . جز نیش و زهر چه نصیب خواهد یافت؟ با این همه اگر رای تو این است که به دلجوئی سلم و تور بروی من نیز نامه ای مینویسم و همراه تو میفرستم. امید آنکه تندرست بازآئی.»
رفتن ایرج نزد برادران
سپس فریدون نامه ای به سلم وتور نوشت که «فرزندان، مرا دیگر به تخت شاهی و گنج و سپاه نیازی نیست . آرزویم همه خشنودی و شادی فرزند است. ایرج که از وی دل گران بودید آرزومند دیدار شماست و نزد شما می آید. با آنکه کسی را نیازرده است برای خشنودی شما از تخت فرود آمده و بندگی شما را از میان بسته است. ایرج برادر کهتر شما است ، باید با او مهربان باشید و او را بنوازید و سرگرانی نکنید و چون چند روز بگذرد او را به شایستگی و تندرستی نزد من باز فرستید.»
ایرج با تنی چند از همراهان بسوی برادران رفت . وقتی نزدیک آنان رسید سلم و تور با سپاهی گران پیش آمدند. ایرج به مهربانی، برادران را درود گفت و گرم در برگرفت. اما دل ایشان پر کینه بود . با ایرج به درون خیمه رفتند . سپاهیان چون برز و بالا و چهره فروزنده ایرج را دیدند خیره ماندند و با خود گفتند «سزاوار تخت و تاج ایرج است و شاهی او را برازنده است.» مهر ایرج در دل سپاهیان جای گرفت و نام او در میان لشکر پیچید. سلم بر سپاهیان نگریست. دانست که به مهر ایرج دل سپرده اند و از وی سخن می گویند. ابروان را پرچین کرد و با دلی پر کین به خیمه در آمد و فرمود تا خلوتی ساختند. آنگاه با تور به رای زدن نشست و گفت «سپاه ما دل به ایرج سپرده است. وقتی با ایرج باز می گشتیم سپاهیان چشم از وی بر نمی داشتنند. چندین اندیشه داشتیم، اکنون اندیشه سپاه نیز بر آن افزوده شد. تا دیده این سپاهیان در پی ایرج است دیگر ما را بشاهی نخواهند پذیرفت. اگر ایرج را زنده بگذاریم شاهی ما برقرار نخواهد ماند »
کشته شدن ایرج
دو برادر همه شب تا بامداد در اندیشه گناه بودند. چون آفتاب بر آمد دل از داد برگرفتند و دیده از شرم شستند و بسوی سراپرده ایرج روان شدند. ایرج از خیمه چشم به راه برادران بود. چون دو برادر را دید گرم پیش دوید و درود گفت. برادران سرد پاسخ گفتند و با وی به درون خیمه رفتند و چون و چرا پیش گرفتند . تور درشتی آغاز کرد که «ایرج ، تو از ما هر دو کهتری. چگونه است که باید تو صاحب تاج و تخت ایران شوی و گنج پدر را زیر نگین داشته باشی و ما که از تو مهتریم در چین و روم روزگار بگذرانیم ؟ پدر ما در بخش کردن کشور تنها ترا گرامی شمرد و بر ما ستم ورزید.»
ایرج به مهربانی گفت «ای برادر، چرا خاطر خود را رنجه می داری . اگر کام تو شاهنشاهی ایران است من از تاج و تخت کیانی گذشتم و آنرا به تو سپردم. از آن گنج و گاه چه سود که برادری را آزرده سازد؟ فرجام همه ما نیستی است. اگر هم جهان را به دلخواه بسپریم سرانجام باید سر بر خشت گور بگذاریم. چه جای ستم و بیداد است؟ بیائید تا با هم مهربان باشیم و نیکی و مردمی پیش گیریم. من اگر شاهنشاهی ایران را تا کنون به زیر نگین داشتم اکنون از آن گذشتم و تخت و تاج و سپاه و فرمان را به شما سپردم . چین و روم را نیز خواستار نیستم . مرا با شما سر جنگ نیست ، شما نیز با من کین نجوئید و دل مرا نیازارید. شما مهتران منید و به بزرگی سزاوارید . من جهانی را به شادی و خشنودی شما نمی فروشم. شما نیز کهتر نوازی کنید و از این گفتگو در گذرید.»
اما تور سر جنگ و آزار داشت. از مهربانی و آشتی جوئی ایرج خشمش افزون شد و درشتی از سرگرفت و سخنان سخت آغاز کرد. هر دم از جای بر میخاست و بدین سوی و آن سوی گام بر می داشت و باز بر جای می نشست. سر انجام خشم و بیداد چنان پرده شرم را درید که برخاست و کرسی زرین را که بر آن نشسته بود بر گرفت و به خشم بر سر ایرج کوفت. ایرج دانست که برادر قصد جان وی دارد. زنهار خواست و ناله بر آورد که «از خدای نمی ترسی و از پدر پیر نیز شرم نداری؟ از هلاک من بگذر و دست بخون من آلوده مکن. چگونه دلت می پذیرد که جان از من بگیری؟ خون من دامنت را خواهد گرفت.
پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی؟
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوشست
اگر بر من نمی بخشی پدر پیر را بیاد آور و در روزگار ناتوانی دل او را به مرگ فرزند میازار. اگر پروای پدر نداری از جهان آفرین یاد کن و خود را در زمره مردمکشان میاور. اگر گنج و تاج و نگین می خواستی بتو واگذارم، بر من ببخش و خون مرا مریز.»
تور سیاه دل پاسخی نداشت . خنجری که به زهر آب داده بود بیرون کشید و بر ایرج نواخت. خون بر چهره شهریار جوان ریخت و قامت چون سروش از پا در آمد. آنگاه تور سر برادر را بخنجر از تن جدا کرد و فرمان داد تا آن را بمشک و عبیر آگنده سازند و نزد فریدون فرستند.سلم و تور چون گناه را به پایان آوردند شادمان راه خود را در پیش گرفتند . یکی به چین رفت و دیگری رهسپار روم شد.
آگاهی فریدون از مرگ ایرج
فریدون چشم به راه ایرج داشت. چون هنگام باز گشت وی رسید فرمان داد تا شهر را آئین بستند و تختی از فیروزه برای وی ساختند و همه چشم به راه وی نشستند . شهر در شادی بود و نوازندگان و خوانندگان در سرود خوانی و نغمه پردازی بودند که ناگاه گردی از دور بر خاست. از میان گرد سواری تیز تک پدید آمد. وقتی نزدیک سپاه ایران رسید خروشی پر درد از جگر بر آورد و تابوت زرینی را که همراه داشت بر زمین گذاشت. تابوت را گشودند و پرنیان از سر آن کشیدند. سر شهریار جوان در آن بود. فریدون از اسب به زیر افتاد و خروش بر داشت و جامه به تن چاک کرد . پهلوانان و آزادگان پریشان شدند و خاک بر سر پاشیدند. سپاهیان به سوگواری اشک از دیدگان می ریختند و بر مرگ خسرو نامدار زاری می کردند. ولوله در شهر افتاد و ناله و فغان برخاست. فریدون سر فرزند گرامی را در آغوش داشت. افتان و خیزان به کاخ ایرج آمد تخت را بی خداوند و باغ و بستان را سوگوار و سپاه را بی سرور دید . در بر خود ببست و به زاری نشست که،« دریغ بر تو ای شهریار ناکام که به خنجر کین از پای در آمدی . دریغ بر تو ای گرامی فرزند که کشته بیداد شدی . دریغا آن دلیری و فر و شکوه تو، دریغا آن بزرگی و بخشندگی تو. ای آفریدگار جهان، ای داور دادگر، بر این کشته بی گناه بنگر که چگونه به نا جوانمردی خونش بر خاک ریخت . ای یزدان پاک، آرزوی مرا بر آور و مرا چندان امان ده و زنده بدار تا ببینم کسی از فرزندان ایرج کین او را بخواهد و چنانکه سر نازنین ایرج را به ستم از تن جدا کردند و سر آن دو ناپاک را از تن جدا سازد. مرا جز این به درگاه تو آرزوئی نیست.»
خونخواهی منوچهر
زادن منوچهر
هنگامی که ایرج به دست برادرانش سلم و تور کشته شد ، همسر او «ماه آفرید» از وی بار داشت. فریدون، شاهنشاه ایران ، چون آگاه شد شادی کرد و ماه آفرید را گرامی شمرد. از ماه آفرید دختری خوب چهره زاده شد. او را بناز پروردند تا دختری لاله رخ و سرو بالا شد. آنگاه فریدون وی را به برادرزاده خود « پشنگ» که از نامداران و دلاوران ایران بود بزنی داد. از پشنگ و دختر ایرج منوچهر زاده شد. فریدون از دیدن منوچهر چنان خرم شد که گوئی فرزندش ایرج را به وی باز داده اند.جشن به پا کرد و بزم فراهم ساخت و بشادی زادن منوچهر زر و گوهر بسیار بخشیده و آن روز را فرخنده شمرد.
فرمان داد تا در پرورش کودک بکوشند و آنچه بزرگان و آزادگان را سزاوار است به او بیاموزند. سالی چند بر این بر آمد. منوچهر جوانی شد دلاور و برومند و با فرهنگ . آنگاه فریدون از بزرگان و نامداران و آزادگان ایران انجمن ساخت و منوچهر را بر تخت نشاند و او را به جای ایرج بر ایرانشهر پادشاه کرد و تاج و نگین شاهی را به وی سپرد. سپاه به فرمان وی در آمد و پهلوانان و دلیران او را به شاهی آفرین خواندند. «قارون» سپهدار ایران و«گرشاب» سوار مرد افگن و«سام» دلاور بی باک ، همه با دلی پر مهر و سری پر شور به خدمت کمر بستند و خسرو جوان را ستایش کردند و بخونخواهی ایرج و کین جوئی از برادرانش سلم و تور همداستان شدند.
پیام سلم و تور
خبر به سلم و تور رسید که منوچهر در ایران بر تخت شاهی نشسته و سپاه آراسته و همه بفرمان او در آمده اند. دل برادران پر بیم شد. با هم به چاره جستن نشستند و بر آن شدند که کسی را نزد فریدون بفرستند و به پوزش و ستایش از کین خواهی منوچهر رهائی یابند. پس فرستاده ای خردمند و چیره زبان بر گزیدند و از گنجینه خویش ارمغان های بسیار از تخت های عاج و تاجها زرین و در و گوهر و درهم و دینار و مشک و عبیر و دیبا و پرنیان و خز و حریر به پشت پیلان گذاشتند و با فرستاده به در گاه فریدون روانه کردند و پیام فرستادند که «فریدون دلاور جاوید باد، ما را جز شادی پدر آرزوئی نیست. اگر با برادر کهتر بد کردیم و ستم ورزیدیم اکنون از آن ستم پشیمانیم و به پوزش بر خاسته ایم. در این سالیان دراز از بیدادی که بر برادر روا داشتیم دل ما پر درد و تیمار بود. و خود کیفر زشتکاری خویش را دیدیم.
اگر گناه کردیم تقدیر چنان بود و از تقدیر ایزدی چاره نیست . شیر و اژدها نیز با همه نیرومندی با پنجه قضا بر نمیایند. دیگر آنکه دیو آز بر ما چیره شد و اهریمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا رای ما تیره گردید و به بیداد گرائیدیم. اکنون اینهمه، گذشته است و ما سرخدمت و بندگی داریم. اگر شاهنشاه روا می بینید منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپیش وی به پا بایستیم و خدمت پیش گیریم و مال و خواسته بر او نثار کنیم و تیمار خاطرش را به اشک دیده بشوئیم.»
به فریدون خبر رسید که فرستده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون ببار گاه رسید از فر و شکوه فریدون و بزرگان در گاه خیره ماند. فریدون با کلاه کیانی بر تخت شاهنشاهی نشسته بود و منوچهر با تاج شاهی در کنار وی بود. بزرگان و نامداران ایران نیز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ایستاده بودند. فرستاده پیش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پیام برادران را باز گفت .
پاسخ فریدون
فریدون چون پیام فرزندان بد اندیش را شنید بانگ بر آورد که «پیام آن دو ناپاک را شنیدیم . پاسخ این است که به آن دو بیدادگر بدنهاد بگوئی که بیهوده در دروغ مکوشید . بداندیشی شما بر ما پوشیده نیست. چه شد که اکنون بر منوچهر مهربان شده اید؟ اکنون می خواهید با این نیرنگ منوچهر را نیز تباه سازید و با او نیز چنان کنید که با فرزندم ایرج کردید. آری، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ایرج، غافل و بی سلاح و تنها. این بار بادرفش کاویان و سپاه گران وزره و نیزه و شمشیر خواهد آمد و پهلوانان و دشمن کشانی چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افکن و شیدوش جنگی و سام دلیر و قباد دلاور در کنار او خواهند بود . منوچهر خواهد آمد تا کین پدر را باز جوید و برادر کشان را به یک نفر برساند. اگر در این سالیان ، شما از کیفر خویش در امان ماندید از آن رو بود که من سزاوار نمی دیدم با فرزندان خود پیکار کنم. اما اکنون از آن درختی که به بیداد برکندید شاخی برومند رسته است و منوچهر با سپاهی چون دریای خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ویران خواهد کرد و تیمار خاطر را به خون خواهد شست . اما اینکه گفتید قضای یزدان است. شرم ندارید از اینکه با دل سیاه و بدخواه سخن نرم و فریبنده بگوئید؟ دیگر آنکه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده اید تا ما از کین خواهی بگذریم . من خون ایرج را به زر و گوهر نمی فروشم . آنکس که سر فرزند را به زر می فروشد اژدها زاده است ، آدمیزاد نیست . که به شما گفت که پدر پیر شما به زر و مال از کین فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نیازی نیست . تا من زنده ام به کینه خواهی ایرج کمر بسته ام و تا شما را به کیفر نرسانم آسوده نمی شینم. »
فرستاده لرزان به پا خاست و زمین بوسید و از بارگاه بیرون آمد و شتابان رو به سوی دو برادر گذاشت . سلم و تور در خیمه نشسته و رای می زدند که فرستادنده از در درآمد . او را به پرسش گرفتند و از فریدون و لشکر و کشورش جویا شدند. فرستاده آنچه از فر و شکوه فریدون و کاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افکن بر در گاه فریدون دیده بود باز گفت و از قارون کاویان ، سپهدار ایران، و گرشاسب و سام دلاور یاد کرد و پاسخ فریدون را به آنان رسانید.دل برادران از درد به هم پیچید و رنگ از رخسار آنان پرید. سرانجام سلم گفت «پیداست که پوزش ما چاره ساز نیست و منوچهر به خونخواهی پدر کمر بسته است. از کسی که فرزند ایرج و پرورده فریدون باشد جز این نمی توان چشم داشت. باید سپاه فراهم سازیم و پیشدستی کنیم و بر ایران بتازیم.»
رفتن منوچهر به جنگ سلم و تور
به فریدون خبر رسید که لشکر سلم و تور به هم پیوسته و از جیحون گذشته و روی به ایران گذاشته است، فریدون منوچهر را پیش خواند و گفت: « فرزند، هنگام نبرد و خوانخواهی رسید. سپاه را بیارای و آماده پیکار شو.» منوچهر گفت « ای شاه نامدار ، هرکس با تو آهنگ جنگ کند روزگار از وی برگشته است . من اینک زره برتن می کنم و تا کین نیای خود را نگیرم آنرا از تن بیرون نخواهم کرد . با سلم و تور چنان کنم که به روز گاران از آن یاد کنند.» سپس فرمود تا سرا پرده شاهی را به هامون کشیدند و سپاه را بر آراستند . لشکرها گروه گروه میرسیدند. هامون به جوش آمد . از خروش دلیران و آوای اسبان و بانگ کوس و شیپور ، ولوله در آسمان افتاد . ژنده پیلان از دو طرف به صف ایستاده بودند. قارون کاویان با سیصد هزار مرد جنگی در قلب سپاه جای گرفت. چپ لشگر را گرشاسب یل داشت و راست لشگر به دست سام نریمان و قباد سپرده بود .
پهلوانان جوشن به تن پوشیدندو تیغ از نیام بیرون کشیدند و لشکر چون کوه از جای بر آمد و راه توران در پیش گرفت. به سلم و تور آگاهی آمد که سپاه ایران با پهلوانان و گردان و دلیران در رسید . برادران با سپاه خویش رو به میدان کارزار نهادند. از لشکر ایران قباد پیش تاخت تا از حال دشمن آگاهی بیابد . از این سوی تور پیش تاخت و آواز داد که «ای قباد، نزد منوچهر باز گرد و به او به گوی که فرزند ایرج دختری بود؛ تو چگونه بر تخت ایران نشستی و تاج نگین از کجا آوردی؟» قباد نوا داد که «پیام ترا چنان که گفتی میرسانم، اما باش تا سزای این گفتار خام را ببینی. وقتی که درفش کاویان بجنبش در آید و شیران ایران تیغ به کف در میان شما روبهان بیفتند دل و مغزتان از نهیب دلیران خواهد درید و دام و دد بر حال شما خواهد گریست.»
سپس قباد باز گشت و پیام تو را به منوچهر داد. منوچهر خندید و گفت «ناپاک نمی دانید که ایرج نیای من است و من فرزند آن دخترم. هنگامی که اسب بر انگیزم و پای در میدان گذاریم آشکار خواهد شد که هر کس از کدام گوهر و نژاد است . به فر خداوند و خورشید و ماه سوگند که او را چندان امان نخواهم داد که مژه بر هم زند . لشکرش را پریشان خواهم کرد و سر نافرخنده اش را به تیغ از تن جدا خواهم ساخت و کین ایرج را باز خواهم گرفت.»
چون شب هنگام فرارسید قارون کاویان ، سپهدار ایران، در برابر سپاه ایستاد و خروش بر آورد که «ای نامداران، نبردی که در پیش داریم نبرد یزدان و اهریمن است. ما به کین خواهی آماده ایم ، باید همه بیدار و هوشیار باشیم . جهان آفرین پشتیبان ما است. هر کس در این رزم کشته شود پاداش بهشتی خواهد یافت و آنکس که دشمنان را خوار کند نیکنام خواهد زیست و از شاه ایران زمین بهره و پاداش خواهد یافت. چون بامداد خورشید تیغ برکشد همه آماده باشید، اما پای پیش مگذارید و از جای مجنبید تا فرمان برسد.» سپاه هم آواز گفتند: « ما بنده فرمانیم و تن و جان را برای شهریار می خواهیم. آماده ایم تا چون فرمان برسد تیغ در میان دشمنان بگذاریم و دشت را از خون ایشان گلگون کنیم.»
جنگ شیروی و گرشاسب
بامداد که آفتاب رخ نمود منوچهر کلاه خود بر سر و جوشن بر تن و تیغ بر کف چون خورشیدی که از کوه بر دمد از قلب لشکر بر خاست. از دیدن وی سپاهیان سراسر فریاد آفرین بر آوردند و شاه را پایبند خواندند و نیزه ها را بر افراشتند و سپاه ایران چون دریای خروشان بجنبش آمد . دو سپاه نزدیک شدند و غریو از هر دو گروه بر خاست. از تورانیان پهلوانی زورمند و نامجو بود بنام شیروی. چون پاره ای کوه از لشکر خود جدا شد و بسوی سپاه ایران تاخت و هم نبرد خواست. قارون کاویان شمشیر برکشید و به وی حمله برد . شیروی نیزه برداشت و چون نره شیر بر میان قارون زد. قارون بی شکیب شد و دلش را از آن ضربت بیم گرفت. سام نریمان که چنین دید چون رعد بغرید و پیش دوید. شیروی گرز برگرفت و چابک بر سر سام کوفت. کلاهخود و ترک سام در هم شکست. شیروی شمشیر بیرون کشید و به هر دو پهلوان تاخت قارون و سام را نیروی پایداری نماند . بشتاب باز گشتند و روی به لشکر خویش آوردند.
آنگاه شیروی به پیش سپاه ایران آمد و آواز بر آورد که «آن سپهدار که نامش گرشاسب است کجاست؟ اگر دل پیکار دارد بیاید تا جوشنش را از خون رنگین کنم . اگر در ایران کسی هم نبرد من باشد اوست. اما او نیز به راستی همپای من نیست. در ایران و توران پهلوانی و نامداری چون من کجاست؟ شیران بیشه و گردان هفت کشور در برابر شمشیر من ناتوان اند.» گرشاسب چون آواز شیروی را شنیده مانند کوه از جای بر آمد و بسوی او تاخت و بانگ زد«ای روباه خیره سر پرفریب که از من نام بردی ، توکیستی که هم نبرد شیران شوی؟ هم اکنون کلاه خودت بر تو خواهد گریست.»
شیروی گفت«من آنم که سر ژنده پیلان را از تن جدا کنم.» این بگفت و دمان بسوی گرشاسب تاخت. گرشاسب تاخت. گرشاسب چون ترک و مغفر شیروی را دید ، خنده زد . شیروی گفت « در پیکار از چه می خندی؟ باید بر بخت خویش به گریی.» گرشاسب گفت «خنده ام از آن است که چون توئی خود را هم نبرد من می خواند و اسب بر من می تازد.» شیروی گفت «ای پیر برگشته بخت ، روزگارت به آخر رسیده که چنین لاف میزنی . باش تا از خونت جوی روان سازم.» گرشاسب چون این بشنید گرز گاو سر را از زین برکشید . به نیروی گران بر سر شیروی کوفت. سر و مغز شیروی در هم شکست و سوار از اسب نگونسار شد و در خاک و خون غلطید و جان داد. دلیران توران چون چنان دیدند یکسر به گرشاسب حمله ور شدند. گرشاسب تیغ از نیام بیرون کشید و نعره زنان در سپاه دشمن افتاد و سیل خون روان کرد .تا شب جنگ و ستیز بود و بسیاری از تورانیان بخاک افتادند . همه جا پیروزی با منوچهر بود.
کشته شدن تور
سلم و تور چون چیرگی منوچهر را دیدند دلشان از خشم و کینه بجوش آمد. با هم رای زدند و بر آن شدند که چون تاریکی شب فرارسد کمین کنند و بر سپاه ایران شبیخون زنند. پاسداران سپاه منوچهر از این نیرنگ خبر یافتند و منوچهر را آگاه کردند منوچهر سپاه را سراسر به قارون سپرد و خود کمینگاهی جست و. با سی هزار مرد جنگی در آن نشست. شبانگاه تور با صد هزار سیاهی آرام بسوی لشکر گاه ایران راند.اما چون فرا رسید ایرانیان را آماده پیکار و درفش کاویان را افراشته دید. جز جنگ چاره ندید. دو سپاه در هم افتادند و غریو جنگیان به آسمان رسید.برق پولاد در تیرگی شب میدرخشید و از هر سو رزمجویان بخاک میافتادند. کار از هر طرف بر تورانیان سخت شد . منوچهر سر از کمینگاه بیرون کرد و بر تور بانگ زد که « ای بیدادگر ناپاک، باش تا سزای ستمکارگی خود را ببینی.» تور به هر سو نگاه کرد پناهگاهی نیافت . سرگشته شد و دانست که بخت از وی روی پیچیده. عنان باز گرداند و آهنگ گریز کرد .
های و هوی از لشکر برخاست و منوچهر ، چابک پیش راند و از پس وی تاخت . آنگاه بانگ بر آورد و نیزه ای برگرفت و بر پشت تور پرتاب کرد . نیزه بر پشت تور فرود آمد و تور بی تاب شد و خنجر از دستش بر زمین افتاد. منوچهر چون باد در رسید و او را از زین بر گرفت و سخت بر زمین کوفت و بر وی نشست و سر وی را از تن جدا کرد . آنگاه پیروز به لشگرگاه باز آمد. سپس فرمان داد تا به فریدون نامه نوشتند که «شهریارا، به فر یزدان و بخت شاهنشاه لشکر به توران بردم و با دشمنان در آویختم . سه جنگ گران روی داد. تور حیله انگیخت و شبیخون ساز کرد . من آگاه شدم و در پشت اون به کمینگاه نشستم و چون عزم گریز کرد و در پی او شتافتم و نیزه از خفتانش گذراندم و چون باد از زینش برداشتم و بر زمین کوفتم و چنانکه با ایرج کرده بود سر از تنش جدا کردم . سر تور را اینک نزد تو می فرستم و ایستاده ام تا کار سلم را نیز بسازم و زاد و بومش را ویران کنم و کین ایرج را بخواهم.»
تدبیر منوچهر
وقتی خبر رسید که تور به دست منوچهر از پا در آمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران در کنار دریای دژی بود بلند و استوار به نام«دژ آلانان» که دست یافتن بدان کاری بس دشوار بود . سلم با خود اندیشید که چاره آنست که به دژ درآید و در آنجا پناه جوید و از آسیب منوچهر در امان بماند. منوچهر به زیرکی و خردمندی بیاد آورد که در پس سپاه دشمن دژ آلانان است و اگر سلم در آن جای بگیرد از دست وی رسته است و گرفتار کردنش دست نخواهد داد. پس با قارون در این باره رای زد و گفت «چاره آنست پیش از آنکه سلم به دژ در آید دژ را خود به چنگ آریم و راه سلم را ببندیم.» قارون گفت «اگر شاه فرمان دهد من با سپاهی کار آزموده به گرفتن دژ میروم و آن را به بخت شاه می گشایم و شاه خود در قلب سپاه بماند . اما باید درفش کیانی و نگین تور را نیز همراه بردارم.»
شاه بر این اندیشه همداستان شد و چون شب در رسید قارون با شش هزار مرد جنگی رهسپار دژ گردید . چون به نزدیک دژ رسید قارون سپاه را به شیروی (پهلوان ایرانی) که همراه آمده بود سپرد و گفت «من به دژ می روم و به دژبان می گوئیم فرستاده تورم و نگین تور را به او نشان می دهم . چون به دژ در آمدم درفش شاهی را در دژ بر پا می کنم . شما چون درفش را دیدید بسوی دژ بتازید تا من از درون و شما از بیرون دژ را بچنگ آوریم.»
سپس قارون تنها به سوی دژ رفت . دژبان راه بر وی گرفت. قارون گفت «مرا تور، شاه چین و ترکستان، فرستاده که نزد تو بیایم و ترا در نگاهداشتن دژ یاری کنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بکوشیم و لشکر دشمن را از دژ برانیم.» دژبان خام و ساده دل بود چون این سخنها را شنید و نگین انگشتری تور را دید همه را باور داشت و در دژ را بر قارون گشود. قارون شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش کیانی را در میان دژ بر افراشت. سپاهیان وی چون درفش را از دور دیدند پای در رکاب آوردند و با تیغهای آخته به دژ روی نهادند. شیروی از بیرون و قارون از درون بر نگهبانان دژ حمله کردند و به زخم گرز و تیر و شمشیر دژبانان را به خاک هلاک انداختند و آتش در دژ زدند. چون نیمروز شد دیگر از دژ و دژبانان اثری نبود . تنها دودی در جای آن سر بر آسمان داشت.
تاخت کردن کاکوی
قارون پس از این پیروزی به سوی منوچهر بازگشت و داستان گرفتن دژ و کوفتن آنرا به شاه باز گفت. منوچهر گفت «پس از آنکه تو روی به دژ گذاشتی پهلوانی نو آئین از تورانیان بر ما تاخت. نام وی (کاکوی) و نبیره ضحاک تازی است که فریدون وی را از پای در آورد و کاخ ستمش را ویران کرد . اکنون کاکوی به یاری سلم برخاسته و تنی چند از مردان جنگی ما را بر خاک انداخته . اما من خود هنوز وی را نیازموده ام . چون این بار به میدان آید از تیغ من رهائی نخواهد یافت.» قارون گفت «ای شهریار ، در جهان کسی هماورد تو نیست، کاکوی کیست؟ آنکس که با تو درافتد با بخت خویش در افتاده است . اکنون نیز بگذار تا من کار کاکوی را چاره کنم.»
منوچهر گفت «تو کاری دشوار از پیش برده ای و هنوز از رنج راه نیاسوده ای . کار کاکوی با من است.» این به گفت و فرمان داد تا نای و شیپور جنگ نواختند. سپاه چون کوه از جای بجنبید و دلیران و سواران چون شیران مست به سپاه توران حمله بردند. از هر سو غریو جنگیان برخاست و برق تیغ درخشیدن گرفت. کاکوی پهلوان بانگ برکشید و چون نره دیوی سهمناک به میدان آمد. منوچهر از این سوی تیغ در کف از قلب سپاه ایران بیرون تاخت. از هر دو سوار چنان غریوی برخاست که در دشت به لرزه در آمد.کاکوی نیزه بسوی شاه پرتاب کرد و زره او را تا کمر گاه درید. منوچهر تیغ بر کشید و چنان بر تن کاکوی نواخت که جوشنش سراپا چاک شد . تا نیمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هیچیک را پیروزی دست نداد. چون آفتاب از نیمروز گذشت دل منوچهر از درازای نبرد آزرده شد. ران بیفشرد و چنگ انداخت و کمربند کاکوی را گرفت و تن پیل وارش را از زین برداشت و سخت برخاک کوفت و بشمشیر تیز سینه او را چاک داد.
کشته شدن سلم
با کشته شدن کاکوی پشت سپاه سلم شکسته شد. ایرانیان نیرو گرفتند و سخت بر دشمن تاختند. سلم دانست با منوچهر برنمیاید. گریزان روی به دژ آلانان گذاشت تا در آنجا پناه گیرد و از آسیب دشمن در امان ماند. منوچهر دریافت و با سپاه گران در پی وی تاخت. سلم چون به کنار دریا رسید از دژ اثری ندید . همه را سوخته و ویران و با خاک یکسان یافت. امیدش سرد شد و با لشکر خود رو به گریز نهاد. سپاه ایران تیغ برکشیدند و در میان گریزندگان افتادند. منوچهر که در پی کینه جوئی ایرج بود سلم را در نظر آورد . اسب را تیز کرد تا به نزدیک وی رسید. آنگاه خروش بر آورد که «ای شوم بخت بیدادگر ، تو برادر را به آرزوی تخت و تاج کشتی. اکنون به ایست که برای تو تخت و تاج آورده ام . درختی که از کین و آز کاشتی اینک بار آورده؛ هنگام است که از باران آن بچشی. با تو چنان خواهم کرد که تو با نیای من ایرج کردی. باش تا خوانخواهی مردان را ببینی.» این بگفت و تیز پیش تاخت و شمشیر بر کشید و سخت بر سر سلم نواخت و او را دو نیمه کرد .
منوچهر فرمان داد تا سر از تن سلم برداشتند و بر سر نیزه کردند. لشکریان سلم چون سرسالار خود را بر نیزه دیدند خیره ماندند و پریشان گشتند و چوه رمه طوفان زده پراکنده شدند و گروه گروه به کوه و کمر گریختند. سرانجام امان خواستند و مردی خردمند و خوب گفتار نزد منوچهر فرستادند که «شاها ، ما سراسر تو را بنده و فرمانبریم. اگر به نبرد برخاستیم رای ما نبود. ما بیشتر شبان و برزگریم و سر جنگ نداریم. اما فرمان داشتیم که به کارزا برویم . اکنون دست در دامن داد و بخشایش تو زنده ایم . پوزش ما را به پذیر و جان ناچیز را بر ما ببخشای.»
منوچهر چون سخن فرستاده را شنید گفت «از من دور باد که با افتادگان پنجه در افکنم. من بکین خواهی ایرج بود که ساز جنگ کردم. یزدان را سپاس که کام یافتم و بدنهادان را به سزا رساندم. اکنون فرمان اینست که دشمن امان بیابد و هر کس به زاد بوم خویش برود و نیکوئی و دین داری پیشه کند» سپاه چین و روم شاه را ستایش کردند و آفرین گفتند و جامه جنگ از تن بیرون آوردند و گروه گروه پیش منوچهر آمدند و زمین بوسیدند و سلاح خویش را از تیغ و شمشیر و نیزه و جوشن و ترک و سپر و خود و خفتان و کوپال و خنجر و ژوبین و برگستوان به وی بازگشتند و ستایش کنان راه خویش گرفتند.
بازگشتن منوچهر
آنگاه منوچهر فرستاده تیز تک نزد فریدون گسیل کرد و سر سلم را نزد وی فرستاده و آنچه در پیکار گذشته بود باز نمود و پیام داد که خود نیز به زودی به ایران باز خواهد گشت. فریدون و نامداران و گردنکشان ایران با سپاه به پیشواز رفتند و منوچهر و فریدون با شکوه بسیار یکدیگر را دیدار کردند و جشن بر پا ساختند و به سپاهیان زر و سیم بخشیدند. آنگاه فریدون منوچهر را به سام نریمان پهلوان نام آور ایران سپرد و گفت «من رفتنی ام. نبیره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهی پشت و یاور باش.»
سپس روی به آسمان کرد و گفت «ای دادار پاک، از تو سپاس دارم. مرا تاج و نگین بخشیدی و در هر کار یاوری کردی . به یاری تو راستی پیشه کردم و در داد کوشیدم و همه گونه کام یافتم . سرانجام دو بیدادگر بدخواه نیز پاداش دیدند. اکنون از عمر به سیری رسیده ام . تقدیر چنان بود که سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا ببینم. آنچه تقدیر بود روی نمود. دیگر مرا از این جهان آزاد کن و به سرای دیگر فرست.»آنگاه فریدون منوچهر را به جای خویش برتخت شاهنشاهی نشاند و به دست خود تاج کیانی را برسر وی گذاشت .
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت بپژمرد برگ کیانی درخت
همی هر زمان زار بگریستی بدشواری اندر همی زیستی
به نوحه درون هر زمانی بزار چنین گفت آن نامور شهریار
که برگشت و تاریک شد روز من از آن سه دل افروز دل سوز من
بزاری چنین کشته در پیش من به کینه به کام بد اندیش من...
پر از خون و دل ، پر زگریه دو روی چنین تا زمانه سر آمد بروی...
جهانا سراسر فسوسی و باد بتو نیست مرد خردمند شاد...
خنک آنکه زو نیکوی یادگار بماند اگر بنده گر شهریار
4 نظر(ها)
1
1
1
1
1
1
1
1
پیام بگذارید