ای فرزند داستان سیاوش از پر معنا ترین داستانهای شاهنامه است. فردوسی این داستان را در پنجاه و هشت سالگی به نظم در آورد و خود آرزو می کند.
اگر زندگانی بود دیر باز
بدین دیر خرم بمانم دراز
یکی میوه داری بماند زمن
که ماند همی بار او بر چمن
و بعد داستان سیاوش را چنین آغاز می کند:
روزی از روزها طوس پهلوان ، صبح زود آن دم که هنوز آفتاب نزده بود و فقط خروسها می خواندند از بستر بلند شد گیو وگودرز و چندین سوار را برگزید و برای شکار روانه دشت شد. ساعتها کنار جویبار و هرجا که گمان شکار بود گشتند، شکار فراوانی به دست آوردند و خوشحال از آن صید افکنی تفریح می کردند. شکارگاه ایشان به سرزمین توران بسیار نزدیک بود . در راه بازگشت همانطور که اسب می تاختند بیشه ای نظرشان را جلب کرد . طوس و گیو وچند سوار به سوی بیشه رفتند. طوس و گیو تمام بیشه را گشتند اما بجای شکار دختری بسیار زیبا را میان درختها دیدند و هر دو خندان نزد او رفتند.
بدیدار او در زمانه نبود
زخوبی بر او بهانه نبود
به بالا چو سرو پدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه
طوس گفت ای ماهرو چه کسی تو را بسوی این بیشه آورد. دختر گفت: راست آن است که نیمه شب دیشب پدرم که سخت مست شده بود به خانه آمد تا مرا دید به سویم دوید تیغ از کمر کشید و می خواست سرم را از تن جدا کند. آن زمان از خانه گریختم و به اینجا آمدم. طوس پرسید« پدر تو کیست و از کدام نژادی؟ دختر گفت من فرزند زاده گرسیوزم و نژادم به فریدون می رسد. طوس پرسید این همه راه را پیاده چطور آمدی. دختر پاسخ داد. اسبم در راه بماند و دزدان همه زر و گوهر و تاجی را که بر سر داشتم از من ربودند و ضربه ای نیز بر من کوفتند، از بیم گریختم و اکنون در این بیشه پناه گرفته ام به این امید که چون مستی از سر پدرم بیرون رود به جستجوی من بر خواهد خواست و مادرم چون بداند همه را روانه خواهد کرد.
پهلوانان دلشان به او مایل شد و در این اندیشه شدند که دختر همسر کدامیک از ایشان باشد. طوس گفت: نخست من او را پیدا کردم و به همین جهت بود که تند به این سوی آمدم. گیو گفت ای سپهدار این سخن را بر زبان نیاور که من نخست او را یافتم، سخن باید راست گفت و تندی نکن که جوانمرد هرگز تندی نمی کند.
خلاصه حرفشان تند شد و به آنجا رسیدند که چون نمی توانند در مورد دختر توافقی داشته باشند بهتر است سرش را ببرند تا هر دو راحت شوند چون سخن به اینجا رسید یکی از سرداران میانجی شد و گفت: دختر را بهتر است نزد شاه ببرید به آن شرط که هر چه بگوید قبول کنید. سرداران دختر را برداشته و روانه خانه شاه شدند . چون به ایوان کاوس رسیدند آنچه را که گذشته بود با وی راستی گفتند و دختر را نیز به شاه نشان دادند. کاوس چون دختر را دید گفت ای سپهبدان رنج شما را کوتاه کردم این دختر هر که هست در خور حرمسرای من است. سخن را کوتاه کنید . کاوس از دختر پرسید از کدام نژادی ، گفت از خاندان فریدون و گریسوز جد من است. کاوس گفت آیا راضی هستی تو را به حرم خودم بفرستم و تو را بر زیبائیان آن بزرگی دهم؟ دختر گفت: چون تو را دیدم از میان پهلوانان تو را انتخاب کردم .
کاوس دختر را به مشکوی خود فرستاد قصر و زندگی برایش فراهم کرد تختی از عاج، پیراهنی از دیبای زرد و فرمان داد تاجی از زر وپیروزه بر سرش نهادند. خلاصه آنچه را که شایسته بود به آن بانو دادند کاوس ده اسب پر قیمت با تاجی از زر و اموالی دیگر نزد هر یک از دو سپهبد فرستاد. سالی نگذشت به کاوس خبر دادند آن دختر فرزندی آورده است. کاوس شادمان شد و نام آن پسر را سیاوش نهاد، و ستاره شناسان را گفت تا نیک و بد زندگی او را ببینند. دانایان ستاره سیاوش را سخت آشفته و بخت او را خفته دیدند.مدتی گذشت تا رستم به دیدار کاوس آمد چون سیاوش را دید به کاوس گفت او را به من بسپار که هرگز دایه ای بهتر از من برای او نخواهی یافت.
رستم سیاوش را همراه خود به زابلستان برد و در طی چند سال آنچه را معمول زمان بود به وی آموخت. تا آنجا که در سواری ،تیرندازی، کمند، گرز، مجلس نشستن، شکار کردن، داد مردم دادن، سخن گفتن، سپاه راندن.
سیاوش چنان شد اندر جهان
بمانند او کس نبود از مهان
یک روز سیاوش به رستم گفت : ای پهلوان رنج بردی و هنرهای فراوان بمن آموختی اکنون زمانی است که کاوس باید نتیجه آموزش تو را ببیند.رستم قبول کرد و اردویی شایسته برای سیاوش بر پا نمود. در خزانه را باز کرد وهر چه داشت در اختیار سیاوش نهاد و هر چه کم بود به دست آورد چون سپاه آراسته شد سیاوش با رستم روانه در گاه کاوس گردید. به کاوس آگهی دادند سیاوش به نزدیکی شهر رسیده است. کاوس، گیو، و طوس را باسپاه فراوان به استقبال فرزند فرستاد چون به سیاوش رسیدند طوس در یک سو و رستم در سوی دیگر سیاوش قرار گرفته و با هم به کاخ کاوس وارد شدند. آتش آوردند بوی خوش سوختند زر و گوهر بر سرشان نثار کردند تا سیاوش برابر کا وس رسید چون پدر را دید نخست آفرین او را گفت زمانی در برابر پدر سر بر خاک نهاد،سپس از جا برخواست ونزد کاوس رفت، کاوس او را بوسید و جایش داد. سپس از رستم حال پرسید و نوازش کرد.
رفتار سیاوش چنان بود که همه از تربیت سیاوش شگفتی کردند. بزرگان ایران همه به دیدار سیاوش رفتند و سیاوش هم به دیدار مادر رفت ومدتی با هم بودند تا اینکه مادر سیاوش در گذشت سیاوش زاری کرد جامه بر تن چاک نمود، خاک بر سر ریخت چنانکه روز و شب کارش گریه بود و خنده بر لب نمی آورد. یک ماه این درد و داغ بر جگر او ماند تا کم کم خبر به بزرگان رسید . طوس ، فریبرز، گودرز، گیو، ودیگر شاهزادگان و پهلوانان نزد سیاوش رفتند. سیاوش چون چهره ایشان را دید بار دیگر گریه آغاز کرد و برای از دست دادن مادر درغم شد .گودرز چون رنگ سیاوش را دید گفت: ای شاهزاده پند مرا بشنو.
هر آنکس که زاد او زمادر بمرد
ز دست اجل هیچکس جان نبرد
پهلوانان آنقدر کوشیدند تا دل سیاوش را از غم کمی تهی کردند روزگار نیز اینچنین گذشت تا آنکه روزی این آسمان نیرنگی تازه آغاز کرد.ای فرزند. نزد دیگر ملل نیز افسانه های فراوان و قصه هایی دلنشین از همین مایه هست. و اینک دانای طوس می گوید: نه اولین است نه آخرین. کلامی گزافه نیست چه تا بوده چنین بوده است اما مرد می خواهد که چون سیاوش پای بر سر هوای نفس بنهد. جان بدهد اما شرافت خود را نگاهدارد.
کاوس هر روز با سیاوش سخنها می گفت گاه در پنهان گاه در آشکار یکی از روزها که کاوس با سیاوش نشسته و سخن می گفتند سودابه همسر جوان کاوس وارد سرای ایشان شد . چون چشم سودابه به سیاوش افتاد . دل به او سپرد. روز بعد کسی را نزد سیاوش فرستاده گفت پنهانی با سیاوش بگوی اگر روز به شبستان شاه وارد شود بدون مانع است و آمدن تو شگفتی نخواهد داشت. چون فرستاده دعوت سودابه را به سیاوش گفت جوان پاکدل آشفته شد و پاسخ داد: برو به او پاسخ بده که من مرد این سخنان نیستم. روز دیگر سودابه نزد کاوس رفت و گفت ای شاه چه شود اگر سیاوش را به شبستان فرستی تا خواهران و خویشان خود را ببیند. آیا بهتر نیست به او دستور دهی که هر چند گاه یکبار در شبستان به دیدارشان برود. چون بیایداو را آنچنان عزیز خواهیم داشت که با ما رام شود به خصوص اکنون که در غم از دست دادن مادرتان است.
کاوس گفت ای سودابه سخن درست گفتی و بدان که تو بیش از یکصد مادر بر سیاوش مهر و محبت داری . یزدان پاک تو را چنان آفریده است که دلت جز به پاکی و مهر راغب نیست و کاوس به سیاوش گفت سودابه برای تو نه خواهر بلکه مادری مهربان است به مشکوی من برو پرده نشینان و پوشیدگان را ببین و زمانی با ایشان بمان .
سیاوش چون سخن کاوس را شنید اندکی خیره خیره به او نگاه کرد و اندیشید شاید پدر می خواهد او را آزمایش کند. با خود گفت: اگر من به شبستان بروم سودابه رهایم نخواهد کرد پس بهتر است از این اندیشه بیرون روم. پس رو به کاوس کرد و گفت: ای دانای بزرگوار آیا بهتر نیست مرا به سوی دانشمندان و بزرگان کار آزموده بفرستی و یا بگذاری تا جنگ آوری و نبرد را بهتر بیاموزم و در کنار تخت تو آئین شاهی را فرا بگیرم. من در شبستان شاه چه خواهم آموخت و کدام زن در مشکوی می تواند راهنمای من باشد اما اگر دستور پدر آن است که حتما باید بروم خواهم رفت. کاوس گفت تو نیز شادمانی می خواهی بد نیست که سری به شبستان بزنی .
مردی هیربد نام که دل و جانش از هر بدی پاکیزه بود کلید مشکوی کاوس را با خود داشت کاوس او را خواست و گفت نزد سیاوش برو هر چه می خواهد برایش انجام بده و به سودابه هم بگوی همراه با خواهران خود و دیگران ، سیاوش را دلخوش نگاه دارند. چون فردا صبح شد آفتاب سر زد. سیاوش نزد کاوس رفت. کاوس هیربد را خواست و به سیاوش گفت اینک بر خیز و به سوی شبستان برو
به فرمان کاوس هر دو آنها به سوی مشکوی رفتند هیربد در را گشود پرده را برداشتند راه مشکوی باز شد و سیاوش ترسان از انجام بد رفتن به مشکوی قدم به شبستان نهاد. چون سیاوش به شبستان رفت پرد گیان حرم پیش آمدند بوی خوش ریختند، طلا بر سرش نثار نمودند شادی کردند و سیاوش را وارد سرا کردند سیاوش به آرامی پا بر دیبای چینی نهاد و آرام به درون رفت رامشگران نواختند ، خوانندگان آواز خواندند و با این ترتیب سیاوش وارد حرم خانه شد. چون درست نگاه کرد دید بهشتی است آراسته صدها زیبا رو در کنار هم زتدگی می کندد .
در بالای شبستان چشمش بر تختی زرین افتاد. پر از پیروزه و جواهرات قیمتی. بالای تخت فرشی از دیبا گسترده بودند و بر فراز آن سودابه چون ستاره ای تابان می درخشید. موهایش شکن بر شکن تا سر دوش رسیده بود تاجی بلند بر سر داشت و دنباله گیسویش تا به ساق پا می رسید. خدمتکاری کفش زرین در دست سر به زیر افکنده و در کنار تخت ایستاده بود چون سیاوش از پرده گذشت و به چشم سودابه رسید به تندی از تخت فرود آمد خرامان نزد سیاوش رفت. بر او سجده کرد و زمانی دراز او را در آغوش گرفت و چشم و روی او را دلیرانه همی بوسید گویی از دیدار سیاوش سیر نمی شد.
پس گفت: ای شاهزاده صد هزار بار یزدان را سپاس، روز و شب سه بار خداوند را نیایش می کنم چه هیچکس را فرزندی چون تو نیست و شاه تو بهتر و نزدیک تر از تو کسی را ندارد.
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
به تندی خود را از او را از او رها کرده و نزد خواهران خود رفت. خواهران گردش را گرفتند کرسی از زر آوردند سیاوش نشست و زمانی دراز با خواهران سخن گفت. اهل حرم دسته دسته از دور و نزدیک چشمشان به او روشن شده بود همه کس سخن از سیاوش می گفت و سخن آن بود که این مرد چون دیگر مردمان نیست و روانی پر خرد دارد. سیاوش خواهران را وداع کرد و از شبستان بیرون شد. و سپس نزد پدر رفت و گفت: تمام پردهسرای و نهفته های آن را دیدم. ایزد توانا همه نیکویی های جهان را به تو داده است. از دیگر گذشتگان ما به شمشیر و گنج و سپاه وهمه چیز فزونی داری.
شاه از گفتار او شاد شد و دستور داد تا جشنی بر پا کردند. و تا شب دیر به شادی بودند و به هنگام خواب کاوس روانه شبستان شد و به نرمی با سودابه سخن گفت و از سیاوش پرسید و گفت: هر چه از او دانسته ای به من بازگو، از دانایی،از زیبایی صورت و پاکی قلب و نیکویی گفتار. به من بگو پسند تو آمد خردمند هست.
سودابه گفت: هرگز کسی را چون سیاوش ندیده ام، چرا این راستی را بپوشم.چو فرزند تو کیست اندر جهان؟ کاوس گفت: می ترسم چون به مردی برسد از چشم بد زیان ببیند. سودابه گفت: اگر سخن مرا بپذیری از خاندان خودم همسری به او خواهم داد تا هر چه زودتر فرزندی آورد من دخترانی ازنژاد تو و پیوند تو در شبستان دارم. از نژاد کی آرش و آی پشین دخترانی در مشکوی تو هستند. کاوس گفت: آنچه تو می گویی دلخواه من است همان بکن که دلخواه تو است. آن شب گذشت، روز دیگر شبگیر سیاوش نزد پدر آمد. چون به سخن نشستند کاوس گفت آرزوئی که داری بگو. سیاوش گفت: هر چه شاه بگوید.
کاوس گفت: در دل دارم که از تو فرزندی به جهان آید تا یادگاری باشد و رشته شهریاری ما به او پیوندد و چنانکه دل من از دیدار تو شکفته می شود دل تو نیز از دیدار فرزندت به شادی گشوده شود. آن زمان که به جهان آمدی ستاره شناسان گفتند تو فرزندی به جهان خواهی آورد که در جهان یادگار خواهد بود. هم اکنون از بزرگان زنی انتخاب کن، از خاندان کی پشین، از خاندان کی آرش. سیاوش سر به زیر افکند. گفت: ای پدر تو شاهی و من به فرمان و رای تو هستم. هر کسی را که تو بگزینی برای من قابل قبول است. اما از تو می خواهم این سخنان را به سودابه هرگز نگو مرا دگر به شبستان مفرست.کاوس چون سخنان سیاوش را شنید بخندید.
چون نبد آگه از آب در زیر کاه.
کاوس گفت: برای گزینش همسر باید به سودابه بگوییم از او هیچ اندیشه مکن تمام گفتارش مهربانی با تو است. به جان از تو پاسبانی می کند، پسر از گفتار پدرش شاد شد اما در دل می خواست تا از سودابه بگریزد،و آگاهانه دریافت سخنان کاوس از خودش نیست این بود که جانش در رنجی عمیق دست و پا زدن گرفت.
ای فرزند. بر این داستان چند شب گذشت روزی از روزها سودابه تاجی از یاقوت سرخ سر نهاد و بر تخت نشست. تمام دختران حرم را جمع کرد و شبستان را چون بهشتی آراسته کرد، پس به دنبال هیربد کلید دار فرستاد. چون کلید دار آمد گفت: هم اکنون برو و به سیاوش بگوی تا قدم رنجه کند و لحظه ای به شبستان در آید. هیربد پیام به انجام رسانید و سیاوش در فکر شد و از خداوند یاری خواست با اندیشه خود چاره جویی کرد اما هیچ راهی را روشن ندید پس به ناچار لرزان لرزان و خرامان به مشکوی وارد شد، سودابه از تخت به زیر آمد ،نزد سیاوش رفت. سیاوش بر صندلی زرین نشست.
و سودابه تمام دختران را در برابر سیاوش بپا داشت و گفت : ای شاهزاده این همه دختران که در شبستان هستند بر آنها نگاه کن هر کدام را که خواهی بر گزین. دختران هیچ یک چشم از سیاوش بر نمی داشتند. پس به فرمان سودابه هر کدام سوی صندلی خویش رفتند و هر یک در اندیشه آنکه بخت کدامیک بلندتر خواهد بود. همه سکوت کردند چون دختران رفتند سودابه گفت چشم باز کن و ببین از این همه دختران کدامیک را بر می گزینی.سیاوش سر به زیر افکند و در پاسخ فرو ماند. در دلش گفت:
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
ای فرزند. به آنجا رسیدیم که سیاوش از پذیرفتن آنچه که سودابه می خواست سرباز زد و از اینکه دختر او را نیز به همسری بر گزیند نگران بود و داستان مکرهای شاه هاماوران را با ارتش ایران هر لحظه به یاد می آورد. و این بود که پاسخ خود را بر زبان نمی آورد. سودابه چون سکوت سیاوش را بدید دست برد و پرده از رخ خود بر گرفت و به سیاوش گفت این شگفت نیست که تو هیچیک از دختران شبستان را نپسندی،زیرا تو من را دیده ای.
کسی کوچو من دید بر تخت عاج
نباشد شگفت ار به ما ننگرد
و کسی را به خوبی به کس نشمرد.ای سیاوش اگر تو با من پیمان کنی و از عهد خود بر نگردی یکی از این دختران را برایت برمی گزینم تا چون پرستاری نزد تو باشد. حالا با من پیمان کن و بر آن سوگند بخور که لحظه ای نیز از گفتار من سر نپیچی آنگاه چون کاوس از این جهان رخت بریست تو یادگار کاوس و از آن من خواهی بود. به شرط آنکه مرا همچون جان خودت دوست بداری.
من اینک به پیش تو ایستاده ام
تن و جان شیرین تو را داده ام
زمن هر چه خواهی همه کام تو
بر آرم نپیچم سر از دام تو
پس بدون شرم سر سیاوش را به خود گرفت و بر آن بوسه داد. صورت سیاوش از شرم گلگون شد خون بر چهره اش دوید و اشک از مژگانش چون خون آب روان شد. در دل گفت: خدایا این کار دیو است.ای پروردگار زمین و آسمان مرا از گزند آن دور دار . من هرگز با پدرم راه خطا و گناه نخواهم پیمود و هرگز با این اهریمن دوستی نخواهم کرد. سیاوش لحظه ای اندیشه کرد و با خود گفت اگر با این بیشرم و شوخ چشم سخن سرد بگوی آتش خشم در دلش شعله خواهد زد آنگاه در نهان دشمنی خواهد کرد و کاوس را به دشمنی من وا خواهد داشت. پس بهتر است از این شبستان آزاد شوم. چرب و نرم با او سخن بگویم. آنگاه به سودابه گفت: خوب می دانم که در جهان زنی دیگر چون تو نیست اما:
نمانی به خوبی مگر ماه را
نشایی دگر کس بجز شاه را
اکنون همان که دخترت همسر ما شود بس است و همین اندیشه را با کاوس در میان بگذار. ولی آنچه که با من گفتی رازی خواهد بود در دل من و بدان که در اندیشه من و تو چون مادری مهربان و عزیز هستی . چون سخن به اینجا رسید سیاوش از جا بلتد شد و از شبستان بیرون رفت. دمی بعد کاوس به شبستان آمد . سودابه پیش دوید و گفت سیاوش به شبستان آمد تمام پردگیان را بدید و فقط دختر من را پسندید. کاوس بسیار شاد شد و فرمان داد تا در گنج خانه را گشادند.
گوهر ها و دیبای زربفت، کمر زرین، دستبند، تاج، انگشتر، تخت آنچه را که لازم می نمود به سودابه داد و گفتآن را برای سیاوش به کار ببر و به او بگو این اندکی است از آنچه که به تو خواهم داد . دو صد گنج مانند این را نثار تو خواهم کرد . این بگفت و به ایوان خود رفت.
سودابه فقط در این اندیشه بود که این همه طلا و جواهر که به سیاوش خواهد رسید چه بهتر که از آن من باشد و خود سیاوش نیز من را بگزیند چه پس از کاوس، او شاه خواهد شد.
اگر او نیاید به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من
هر کاری چه بد و چه نیک چاره ای دارد که گاه چاره آن آشکار و گاه در نهان است اگر سیاوش از آرزوی من سرپیچی کند خود دانم که چگونه روزگارش را تیره نمایم.
رفتن سیاوش بار دیگر به شبستان
ای فرزند. آن زن بی آزرم روز دیگری بر تخت نشست. تاج زرین بر سر نهاد، گوشواره از گوش بیاویخت و فرمان داد تا سیاوش را بخوانند. چون سیاوش آمد از هر در با او سخن گفت و گفت: شاه گنجی برای تو فرستاده است که هیچ انسانی مانند آن را به چشم ندیده است. بیش از دویست پیل بار است از زر و گوهر و عاج و پیروزه و طلا. دخترم را نیز به تو می دهم ای سیاوش چشم بگشا و بر برو رو و برو بالای من نگاه کن و زیباییم را ببین چرا مرا انتخاب نمی کنی آخر بهانه تو چیست که از مهر من می گریزی در حالی که تا من تو را دیده ام مرده ام، روشنایی روز را نمی بینم خورشید در چشمان من سیاه شد، هفت سال است که بر چهره ام به جای اشک خون می دود اگر از آشکار می ترسی بیا در نهان مرا شاد کن تا جوانی را از نوآغاز کنم . بارها بیش از آنچه کاوس تو را داد من بر آن خواهم افزود.سیاوش تمام سخنان را شنید ولی همچنان ساکت ماند.
سودابه گفت ای سیاوش این را نیز بدان که اگر از فرمان من سربپیچی و دلت بر آرزوی من مایل نشود ماه و خورشید را در چشمانت تیره می کنم و شاهی را بر تو تباه خواهم کرد . بلایی بر سرت می آورم که در جهان داستان شود. سیاوش به آرامی گفت: من کسی نیستم که از بهر گناه دل دین و شرفم را به باد دهم. این از مردانگی به دور است که با پدرم بی وفایی کنم. تو اندیشه کن که بانوی کیکاوسی و خورشید این شبستان این گناه را تو چگونه بر شرف خود هموار خواهی کرد. سپس با خشم از تخت بر خواست و به سوی در شبستان رفت.
سودابه چنگ بر گردن و دامن او زد و گفت ای نابکار من پیش تو راز دل گفتم، بی اندیشه از نهاد بد اندیش تو اکنون می خواهی مرا رسوا کنی نه هرگز چنین نخواهد شد. تا سیاوش رفت سودابه دست بر گردن جامه خود برد و آن را پاک بدرید و با ناخن روی خود را بخراشید به دنبال فریاد سودابه از شبستان او غوغا شد فریادها از ایوان به کوچه رسید، کاخ پر آشوب شد خبر به کاوس دادند از تخت به زیر آمد و به شبستان رفت. چون سودابه را آنچنان بدید در اندیشه شد. پردگیان همه سخنان سودابه را تکرار کردند و کسی واقعیت کردار آن سنگدل را به راستی ندانست سودابه در پیش کاوس زانو بر زمین زد.
اشک ریخت و موی کند و گفت: جان و تن من پر از مهر توست بیهوده از من پرهیز می کنی و من جز تو هیچکس را نمی خواهم در کشمکش بودیم که تاج از سرم بر زمین افتاد و جامه ام این چنین چاک شد. کاوس سخن او را پذیرفت او اندیشه کرد چنان که راست می گوید سیاوش را باید سر برید بعد اندیشه کرد پس از آن چه خواهند گفت. لحظه ای نشست همه را بیرون کرد . سیاوش و سودابه را نزد خود خواند. پس با سیاوش گفت هر رازی که هست از من پنهان مداراین بدی را من پایه نهادم تو را به شبستان فرستادم که اکنون غمی بزرگ برای من و بند و زندان برای تو به بار آورده است. اکنون راست بگوی و هرآنچه شده از من پنهان مدار. سیاوش آنچه گشته بود تمام را گفت و تمام سخنان سودابه را که به راز گفته بود آشکار کرد.
سودابه فریاد زد که راست نمی گوید او از تمام زنان مشکوی تو فقط مرا خواست. من به او گفتم کاوس چه مرحمت ها به او کرده و من خود فرزندم را به همسریش می دهم. گفتم برآنچه شاه داده است چندین برابر خواهم افزود می دانی سیاوش چه گفـت:
مرا گفت با خواسته کار نیست
به دختر مرا رای دیدار نیست
تو را بایدم زین میان گفت و بس
نه گنجم به کار است بی تو نه کس
آنگاه خواست مرا به زور به چنگ آورد . پس دو دست خود را بر من چون سنگ تنگ کرد اما شاها من فرمانش نبردم پس چنگ در مویم زد و روی مرا خراشید پر گریه کرد و گفت ای شاه کودکی از تو در وجود من است که دیگر نخواهد ماند.کاوس نتوانست داوری کند و ندانست از آن دو چه کس گناهکار است و پس بلند شد دست و تن سیاوش را بو کرد. سپس سودابه را بوئید از سیاوش بوی انسان به مشامش رسید از سودابه بوی می و مشک، اندیشه کرد اگر سیاوش او را پسوده باشد آن بوی گلاب در دست و اندام وی نیز باید باشد. پس غمگین شد و با خود گفت سودابه گناهکار است باید بفرمایم تا با شمشیر بدنش را ریز ریز کنند.
دمی بعد از شاه هاماوران که پدر سودابه بود اندیشه کرد که اگر چنان کند. آشوب و جنگ از نو آغاز خواهد شد و گذشته از آن دلش از مهر لبالب بود و دیگر آنکه کودکان کوچکی از سودابه داشت . پس با خود گفت غم خرد را خرد نتوان شمرد و دانست که سیاوش در آن داستان بس گناه است پس با وی گفت:
مکن یاد از این نیز و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
سودابه دانست که کاوس بر او بد گمان شده و اگر دیر بجنبد زیانی بزرگ خواهد کرد. این بود که در کار زشت خود حیران شد و بالاخره راهی تازه برای بد نامی سیاوش به دست آورد.در شبستان سودابه زنی بود پر مکر و فریب که تمام سخن و اندشه اش جادو و افسون بود آن زن در شکم خود بچه داشت و کم کم بارش سنگین شده بود. سودابه او را خواست و نوازش کرد و به او گفت: با تو سخنی دارم که اول باید با من پیمان کنی تا آنچه را که با تو می گویم هرگز به یاد خودت هم نیاوری چون زن با او پیمان بست زر فراوانش داد و سپس گفت اکنون دارویی به دست آور تا کودک خود را قبل از آنکه به جهان بیاید بیافکنی و چون چنین کردی به هوش باش که رازیست میان من و تو که هرگز نباید کسی از آن آگاه شود. شاید دروغ من با افکندن بچه تو فروغی بگیرد.
چون ! افکنده شد به کاوس می گویم که من بچه افکنده ام و سیاوش مایه آن شده است اگر چنین کنی هر چه خواهی خواهم داد و اگر سخن من نشنوی نزد کاوس بی آبرو خواهم شد و او مرا از مشکوی خود بیرون خواهد راند. اما اگر کاوس فرزند مرده ببیند کین سیاوش را بر دل خواهد گرفت. زن که پول و مال چشمش را خیره کرده بود گفت: من تو را بنده ام هر چه گویی همان خواهم کرد. زن از شبستان بیرون شد و داروئی فراهم آورد و چون شب تیره فرارسید آن دارو را خورد و فردا بچه او مرده به جهان آمد. نه فقط یک کودک بلکه دو کودک.
سودابه فرمان داد تشتی از زر را آوردند و آن دو کودک را در تشت نهادند چون خیالش راحت شد صدا به فریاد بلند کرد ، جامه بر تن پاره کرد. زن را از مشکوی بیرون فرستاد و خود در بستر بخفت. فغانش تمام کاخ را فرا گرفت و به دنبال آن هر کس که در شبستان بود نزد سودابه رفت او نیز هر بار دو کودک مرده را به مردم نشان می داد. صدای شیون و فریادها به کاخ کاوس رسید . او که خفته بود از خواب پرید پرسید چه شده تمام داستان را با وی گفتند. کاوس بر جای خودآرام گرفت . آن روز را نیز در کاخ خود باقی ماند شب بعد به شبستان رفت.
سودابه را خفته در بستر و شبستان را آشفته دید. دو کودک مرده را در تخت زرین نشانش داد. سودابه هر زمان نعره می زد و اشک می ریخت و به کاوس می گفت: آیا دلیل دیگر هم می خواهی مرگ این کودکان از آفتاب روشن تر است. هر چه کرده بود به تو گفتم تمام بدی هایش را بر شمردم ، آنگاه تو بر گفتار دروغ سیاوش دل سپردی. کاوس بار دیگر بر سیاوش بد گمان شد و با خود گفت: این دیگر دروغ نیست پس بهتر است از اختر شناسان یاری بگیرم. کاوس به بارگاه خود رفت ستاره شناسان را نزد خود خواند. بزرگان نیز نزد او جمع شدند. تمام داستان را به ایشان گفت. همچنین از دو کودک مرده ، دانشمندان به خورشید و ستارگان نظر کردند یک هفته مهلت خواستند، سر انجام پاسخ آوردند که مرگ کودکان به نیروی زهر است و دیگر آنکه پدر دو کودک کاوس نیست و سوم آنکه کودکان نه فقط از کاوس نیستند بلکه به سودابه تعلق ندارند.
چه اگر از نژاد کیان بودند یافتن سرنوشت ایشان آسان بود. شگفتی این است که از این دو کودک نه اثری در آسمان است و نه رازی در زمین که آن را بگشائیم . ستارگان می گویند مادر این کودکان زنیست با چنین نشانی و حتما سودابه مادر آنها نیست. چون خبر به سودابه رسید بار دیگر فغان بر داشت و گفت می دانم شاه می خواهد مرا سرنگون کند و رحمی به دل من که از رنج کشته شدن فرزندانم هر زمان آرزوی مرگ دارم نمی کند و من تا آن زمان که جان از تنم بیرون رود از غم کودکان رها نخواهم شد. کاوس به سودابه گفت ای زن آرام گیر و این سخن ها را که شایسته بانویی چون تونیست بر زبان نیاور.
فردای آن روز کاوس پاسبانان روز و شب شهر را بخواند. نشان آن زن پلید و فرزند کش را به ایشان داد و گفت تمامی شهر را بگردید آن زن را یافته و به تندی نزد من آورید. پاسبانان روز و شب جستجو کردند تا زنی را با آن نشان که ستاره شناسان گفته بودند یافتند. خبر به دانشمندان دادند به دیدار زن رفتند نشانه ها درست بود و بدبخت زن را به راه خواری بردند نزدیک شاه. کاوس به آرامی از زن پرسش کرد، امید ها داد ولی زن اقرار نکرد. چند روزی گذشت ، کاوس خسته شد و او را به دست دانایان سپرد زن را بردند. اما هیچ افسونی بر زن کارگر نیامد. به زن گفتند اگر راست نگویی سر و کارت یا با شمشیر است یا از دار آویزان می شوی و یا در چاه خواهی افتاد. زن بدکش آرام بر ایشان نگاه کرد و گفت من بی گناهم چگونه می توانم به شاه دروغ بگویم. نتیجه را به کاوس گفتند.
او به دانایان گفت نزد سودابه روید. اختر شناسان به سودابه گفتند هر دو کودک که مرده اند از زنی جادوگر هستند، پدرشان نیز از ریشه اهریمن است. سودابه چون سخن ایشان را شنید به کاوس پیغام داد و گفت: اخترشناسان راست نمی گویند آنها از بیم سیاوش این دروغ را سر هم کردند. آنها می دانند پشت سیاوش جهان پهلوان رستم ایستاده و من نیز جز همواره گریستن کاری نمی توان کرد.حال تو به سخن اختر شناس گوش می کنی و خود غم این دو کودک نورس را نداری ، حال که چنین اندیشه می کنی داوری را نزد خداوند و آن جهان خواهم برد. کاوس به تلخی گریست نزد سودابه آمد و هر دو با هم گریستند. فردای آن روز کاوس موبدان را نزد خود خواند. داستان سودابه را با ایشان گفت، موبد گفت: ای شاه اگر چه فرزند بس عزیز و ارجمند است و از سوی دیگر در برابر فرزند تو دختر شاه هاماوران قرار گرفته و هر دو سر سخت و لجوج قدمی واپس می نهند باید بر قانون دین بهی ، سوگند بخورند و یکی از ایشان باید از آتش فروزان گذر کند. فرمان یزدان پاک چنان است که آتش نیز بر بی گناه گزندی نمی رساند.
کاوس سودابه را نزد خود خواند و سیاوش را نیز در جای دیگر نشانید. چون سخن ها سر انجام نیافت گفت دل من نسبت به هیچیک از شماها روشن نیست فقط آتش است که گنهکار را بزودی رسوا خواهد کرد. سودابه گفت من از آغاز راست گفتم و دو کودک را که بدست سیاوش مرده به جهان آمده بودند به شاه نشان دادم آیا گناهی بیش از این و دلیلی روشن تر از دو کودک مرده برای راستگویی من می تواند وجود داشته باشد . شاه باید سیاوش را وادارد تا کردار بدش را با آتش بیازماید. کاوس رو به سیاوش کرد گفت: چه می گویی؟ سیاوش پاسخ داد: اگر آتش دوزخ باشد ، اگر کوهها شعله ور شوند برای پاک کردن این ننگ از آن خواهم گذشت...
پیام بگذارید