منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب
ای فرزند! چون کیخسرو در کین خواهی پدرش سیاوش ، بر تورانیان پیروز شد و جهان را از نو آراست ، روزی از روزها بر تخت زرین نشست و شادکام از این پیروزیها بزم شاهانه ای آراست . بزرگان و دلاورانی چون گودرزو گیو وطوس وبیژن درآن انجمن گرد آمدند و به می وآواز رامشگران دلشاد بودند چنانکه گفتم ، ناگاه پرده داری پیش آمده و به سالاربارخبرداد ، گروهی از ارمانیان یا ارمنیان به دادخواهی آمده و اجازه ورود میخواهند . سالار آنچه را شنیده بود به آگاهی کیخسرو رساند و فرمان ورود گرفت . ارمنیان گریان و زاری کنان به بارگاه آمدند و گفتند : ای شهریار پیروز بخت ، ما از شهردوری میآئیم که در مرز ایران و توران قرار دارد .
از یک سو از توران در رنجیم و از سوی دیگر آنجاکه مرز ایرانست ، بیشه ای داریم پر از درختان میوه و کشتزار و چراگاه . اکنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بیشه حمله کرده اند . گرازانی که با دندانهای چون پیل خود درختان کهنسال را از ریشه بدر می آورند و به چارپایان آسیب میرساند . شاه! تو که شهریار هفت کشور و یار همه ای ، به داد ما هم برس! دل شاه به حال زار آنها سوخت و از میان دلاوران کسی را خواست تا به بیشه خوک زده رفته و گرازها را از بین ببرد و فرمان داد تا سینی زرینی آوردند و گهرهای بسیار برآن ریختند و ده اسب زرین لگام هم آماده کردند .
چون آماده شد ، به آن ناموران گفت : هرکس این رنج را بر خود هموار کند، این گنج از آن او خواهد بود . کسی از آن انجمن پاسخی نداد ، جز بیژن که پا پیش نهاد و گفت در راه اجرای فرمان آماده است تا از سرو جان خود نیز بگذرد . گیو، پدربیژن ، کوشید تا او را از این کار باز دارد ، ولی بیژن جوان در رای خود پای فشرد و شاه نیزاز این دلاوری بیژن خشنود گردید . به گرگین دستور داد تا در این سفر راهنما و یار بیژن جوان باشد .
بیژن آماده سفر شد و همراه گرگین با یوز و باز به راه افتاد . راه دراز بود اما با شکار و شادی طی شد و آنها رفتند و رفتند تا به بیشه ارمنیان رسیدند . بیژن که از دیدن خرابی که گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگین گفت : هنگام خواب نیست و ایستادگی کن تا کار را محکم کنیم ودل ارمنیان را ازاین رنج آسوده سازیم . تو گرز را بردارو کنار آبگیر مواظب باش تا اگرگرازی از تیر و چنگم بدر رفت تو او را بکشی! گرگین گفت : پیمان ما با شاه این نبود ، تو فرمان را پذیرفتی و زر و گوهر را برداشتی پس ازمن یاری مخواه که من فقط راهنمای تو به این بیشه بوده ام ، گرگین این را بگفت و بخفت . بیژن که از سخنان گرگین شگفت زده و افسرده شده بود به تنهایی بدرن بیشه رفت و با خنجر آبدیده در پی گرازان تاخت . خوکان نیز به او حمله ور شدند و یکی از آنها زره اش را درید ، اما بیژن با یک ضربه خنجر او را به دو نیم کرد و سپس همه آن جانوران وحشی را کشت و سرشان را برید تا دندانهایشان را به ایران ببرد و نزد شاه و یلان هنرنمائی خود را به چشم بکشد .
فردا روز، چون گرگین از خواب بیدار شد ، بیژن را دید که با سرهای بریده خوکان از درون بیشه میآید . اگرچه بر او آفرین گفت و از پیروزیش شادی کرد ، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامی خود ترسید و اندیشه اهریمنی گستردن دامی برای او ، در سرش راه یافت ، بیژن بی خبر از نیرنگ پلید او با وی به شادمانی نشست و گرگین با چاپلوسی ، از دلاوری او تعریف کرده گفت : من بارها دراین مکان بوده ام و همه جای آن را خوب می شناسم . حال که کار به پایان رسیده بیا استراحتی کرده و به آسایش بپردازیم . اکنون به من گوش کن ، پس از دو روز راه در خاک توران ، در دشتی خرم و دل انگیز ، جشنگاهی هست که همه جایش گل است و آواز بلبل .
پری چهرگان ترک همه سرو قد و مشک موی هر ساله به این جشنگاه می آیند و دشت را چون بهشت می آرایند و ماهرویان در هر سو به شادی می نشینند و منیژه دخت افراسیاب چون خورشید در میانشان میدرخشد . اگر ما این راه را یکروزه بتازیم می توانیم از میان پری چهرگان چند تنی را بگیریم و نزد خسرو ببریم . بیژن جوان دلش از شادی شکفت و:
بگفتا هلاهین برو تا رویم
بدیدار آن جشن خرم شویم
پس بر اسبان خود نشستند ، یکی جویای نام و کام ودیگری فریبکار و کینه ساز هر دو به سوی جنشکاه تاختند . ای فرزند! آن دو راه راز میان بیشه را یک روزه پیمودند تا به مرغزار رسیدند و فرود آمدند . از سوی دیگرمنیژه دختر نازپروده افراسیاب با صد کنیزماهرو در چهل عماری زرین به دشت رسیدند و بساط جشن و سرور را برپا کردند . گرگین بازهم داستان عروس دشت و بزم او را برای بیژن تعریف کرد و آنقدر گفت تا جوان شیفته شد و تصمیم گرفت پیش برود و بزمگاه ماهرویان را از نزدیک ببیند . گرگین به او گفت : برو و شاد باش! بیژن از گنجور کلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قبای رومی آراسته ای پوشید و سوار بر اسب ، خرامان به بیشه نزدیک شد و در سایه سروی بلند در نزدیکی خیمه منیژه پنهانی به تماشا ایستاد . دشت از آن لعبتان زیبا چون بهار خرم شده بود و آوای رود و سرود، روح را نوازش می کرد . بیژن از دیدن منیژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت .
از سوی دیگر منیژه نیز از خیمه نگریست ، جوان برومندی را دید که با کلاه شاهانه بر سر و دیبای رومی در بر و رخساری زیبا زیر درخت ایستاده است . پس مهرش به جوش آمد و دایه را فرستاد تا ببیند که آن ماه دیدار کیست و چه نام دارد و از کجا آمده و چگونه به این جشنگاه راه یافته است . دایه شتابان نزد بیژن رفت و پیام بانویش را رسانید . رخسار بیژن از شنیدن آن پیام چون گل شکفته شد و گفت : من بیژن پسر گیوم ، از ایران برای جنگ با گرازان آمده ام آنها را کشتم و دندانهایشان را نزد شاه میبرم ، چون این دشت را پر از بزم و سرود دیدم ، از رفتن بازماندم . تا مگر چهره دخت افراسیاب را ببینم . به دایه نیز وعده داد تا اگر با او یاری کند و دل منیژه با او مهربان شود ودیدار حاصل آید ، جامه و زر و گوهر باو خواهد بخشید .
دایه در دم نزد بانویش آمد و از بر و روی بیژن با او سخنها گفت و رازش را با او در میان نهاد . منیژه نیز در پاسخ پیام داد :
گرآئی خرامان بنزدیک من
برافروزی این جان تاریک من
بدیدار تو چشم روشن کنم
در و دشت و خرگاه گلشن کنم
دیگرجای سخن نماند و بیژن پیاده به دیدار او شتافته وارد سراپرده شد . منیژه او را پذیرا شد و از راه و همراهش پرسید ، سپس دستور داد تا پایش را با مشک و گلاب بشویند و سفره رنگینی بگسترانند . رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به این ترتیب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته ، شادی کردند ، خوردند و نوشیدند . روز چهارم هنگام بازگشت بود ، منیژه نتوانست دل از بیژن برکند و تنها به کاخ باز گردد . پس راز خود را با بیژن گفت .
بیژن پاسخ داد : ما ایرانیان هرگز چنین نمی کنیم و من سخن تو را نخواهم پذیرفت . چون بیژن نپذیرفت که با او روانه شهر شود ، منیژه دستور داد تا در جام او داروی هوش ربا بریزند . بیژن جام را نوشید و مدهوش بر جای افتاد . پس او را در بستری از مشک و کافور در عماری نهادند و در چادری پوشاندند و دور از چشم بیگانگان به کاخ آوردند . بیژن چون به هوش آمد وخود را در کنار آن نگار سیمبر، در کاخ افراسیاب گرفتار دید ، خونش از خشم بجوش آمد و دانست که این دام را گرگین به افسون بر راه او نهاده است ولی چه سود که دیگر رهائی از آنجا دشوار بود .
منیژه او را دلداری داد و گفت : هنوز که اندوهی پیش نیامده است ، پس دل شاد دار و غم مخور که اگر شاه از کارت خبر یافت ، من جان را سپر بلایت می کنم . سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش کنند . چندین روزدیگر با شادی وبزم گذشت . تا آنکه دربان از وجود بیگانه ای در کاخ آگاهی یافت و چاره را در آگاه نمودن افراسیاب دید . نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته ای که دخترت جفتی ایرانی برای خود برگزیده است . افراسیاب سخت آشفته شد و خون از دیده بارید . به گرسیوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد کاخ به نگهبانی بگمارد وخود درون کاخ را بنگرد تااگر بیگانه ای را یافتند ، دست بسته نزد او بیاورند .
گرسیوز چون به کاخ رسید و آوای چنگ و رباب را شنید ، سواران را فرستاد تا از هر سو راهها را بستند و خود در کاخ را از جای کنده و به سرائی شتافت که مرد بیگانه در آنجا به بزم نشسته بود . از دیدن بیژن ، خون گرسیوز به جوش آمد و خروشید که: ای ناپاک به چنگال شیر گرفتار شدی و رهائی نداری! بیژن که خود را بی سلاح و بدون پناه دید ، خنجری را که همیشه در پاپوش پنهان داشت از نیام کشید و گفت : منم بیژن ، پور گیو ، تو نیاکان مرا می شناسی و میدانی که هر که به جنگم آید ، او را با این خنجر میکشم و دستم را بخونش میشویم.
گرسیوز که او را چنین آماده جنگ و خونریزی دید ، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زبانی خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند کشید و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسیاب برد . افراسیاب چون بیژن را دید ، بر او خروشید که : ای خیره سر به این سرزمین چرا آمدی ؟ بیژن پاسخ داد : ای شهریار! من به خواست خود به اینجا نیامدم و کسی هم در این میان گناهکار نیست . من برای جنگ با گرازها از ایران آمدم و دنبال باز گمشده ای به بیشه جشنگاه وارد شدم . در آن بیشه در سایه درختی خوابیدم و چون در خواب بودم پریی سر رسید و بالهایش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا کرد .
لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه می گذشت تا پری عماری منیژه را دید ، شناخت و از اهریمن یاد کرد و همچون باد میان سواران آمد . و مرا درون عماری نهاد و بر آن خوب چهره نیز ، افسونی خواند . وقتی چشم باز کردم خود را در کاخ دیدم . نه من در این میان گناهی دارم و نه منیژه به این کار آلوده است . اما افراسیاب داستان او را باور نکرده و پاسخ داد : تو همان ناموری هستی که با گرز و کمند در پی رزم بودی ولی اکنون که دستهایت بسته است داستانهای دروغ میبافی ، بی گمان تو با مکر و فریب قصد جان مرا داشتی .
بیژن گفت : ای شهریار، گرازان با دندان و شیران به چنگ و یلان با شمشیر می جنگند . من برهنه و بی سلاح توانائی جنگیدن ندارم ، اگر می خواهی دلاوری مرا ببینی ، اسب و گرزی به من بده . آنگاه مرد نیستم اگر از هزار ترک نامور یکی را زنده بگذارم . سخنان بیژن آتش خشم افراسیاب را تیزتر کرد و به گرسیوز گفت :
بسنده نبودش همی بد که کرد
کنون رزم جوید به ننگ و نبرد
او را دست بسته ، در رهگذر بردار کن تا دیگر کسی از ایرانیان یارای نگاه کردن به توران را نداشته باشد . آنگاه بیژن را خسته دل و با دیدگانی پرآب به پای دار بردند . بیژن با خود نالید : افسوس که بدست دشمن به نامردی می میرم . دریغا که خویشان و یارانم از مرگ من گریان خواهند شد و دشمنانم شادکام . ای باد! پیام مرا به نیایم گودرز برسان و به گرگین هم بگو تو مرا فریفتی و در بلا افکندی ، در سرای دیگرچگونه پاسخگویم خواهی بود ؟ ای فرزند! بیژن ، دست از جان شسته ، با دستهای بسته و دهانی خشک در انتظار مرگ بود که یزدان بر جوانیش بخشید و پیران از آن محل گذر کرد و چون جوانی را پای دار دید ، از گرسیوز پرسید : این دار مکافات برای کیست و جرمش چیست ؟ گرسیوز پاسخ داد این بیژن است . پس پیران به او نزدیک شد و از چگونگی آمدنش پرسید . بیژن آنچه را بر او گذشته بود یک به یک تعریف کرد . پیران از شنیدن داستان و دیدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در این باره گفتگو کند .
پس با شتاب نزد افراسیاب رفت و زمین را بوسیده ایستاد . افراسیاب دانست که پیران خواهشی دارد . گفت : هر چه می خواهی بگو که من از تو چیزی را دریغ ندارم . پیران پاسخ داد : من چیزی برای خود نمی خواهم . تنها از تو می خواهم که پند مرا بپذیری و از کشتن بیژن دست برداری ، آیا فراموش کرده ای ایرانیان به خونخواهی سیاوش چه بر سر ما آوردند ؟ پس کین سیاوش را تازه مکن که نمی توانیم جوابگوی دو کین باشیم . تو که رستم و گودرز و گیو را می شناسی ؟ آیا می خواهی یک بار دیگر خاک توران را به سم اسبانشان بکوبند وزنان ما را بی شوی و سوگوار کنند ؟
آتش خشم افراسیاب از این گفته ها کمی فروکش کرد و گله کنان گفت : ببین بیژن و این دختر بی هنر با من چه کردند! در تمام ایران و توران رسوا شدم . حال اگر او را ببخشم با بد نامی چه کنم ؟ پیران پاسخ داد : درست است . باید ننگ را شست. اما بجای کشتن بیژن بهتر است او را با بند گران ببندیم و به زندان افکنیم تا نامش از روزگار زدوده شود . افراسیاب رای او را پسندید و دستور داد تا چنین کنند .
افراسیاب با گرسیوز دستور داد تا سر تا پای بیژن را به غل و زنجیر ببندند و آن زنجیرها را به میخ های آهنین محکم گردانند و سپس او را نگون در چاه بیافکنند تا از دیدن ماه و خورشید بی بهره گردد و به زاری بمیرد . آنگاه با سوارانش به کاخ منیژه رود و آن شوربخت نفرین شده را نیز برهنه و خوار نزدیک چاه بکشاند تا آنکسی را که تاکنون در درگاه دیده است ، در چاه ببیند و همانجا غمگسارش باشد .
گرسیوز فرمان شاه را اجرا کرد و بیژن را به زنجیر کشید و در چاه افکند و سنگ اکوان دیو را هم با پیلان بسیار از ریشه چین آورد و بر سر چاه گذاشت . سپس به کاخ منیژه تاخت ، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار کشاند . منیژه با دلی سوخته و اشک خونین ، در آن دشت سرگردان ماند . گریان خود را به چاه رسانده با دو دست خویش روزنه کوچکی از کنار سنگ بر آن چاه باز کرد و از آن پس از هر جا نانی فراهم میکرد و از همان روزنه به بیژن میداد و شب و روز بر شور بختی خود میگریست .
از سوی دیگر گرگین هفته ای را چشم براه بیژن ماند و چون خبری از او نیافت همه جا به جستجویش پرداخت و پویان و نالان به بیشه ای رسید که بیژن را در آن گم کرده بود . بیشه را هم گشت ولی بازاثری از بیژن نیافت . ناگاه اسب بیژن را دید که گسسته لگام ، نزدیک جویبار ایستاده است ، گرگین یقین کرد گزندی به بیژن رسیده و او، یا بردار است یا در زندان افراسیاب افتاده پس پشیمان از کرده خویش و شرمسار از روی شاه و گیو ، اسب بیژن را برداشت و به سوی ایران شتافت .
گیو چون آگاه شد که گرگین بدون بیژن بازگشته ، خسته دل و پریشان به پیشباز گرگین شتافت . گرگین تااو را دید پیاده شد و خود را به خاک افکند . اما همینکه پدر، اسب بدون سوار پسرش را دید ، مدهوش شد و جامه بر تن درید و خاک بر سر ریخت و بر درگاه یزدان نالید که : پروردگارا! پس از او مرا زنده مگذار که آن نامدار فریاد رس و غمگسارم بود . و از گرگین چگونگی ناپدید شدن بیژن را پرسید :
تو این اسب بی مرد چون یافتی
ز بیژن کجاروی برتافتی
گرگین او را دلداری داد و داستانی ساخت و گفت : بدان و آگاه باش که چون از اینجا به جنگ گرازان رفتیم ، بیشه ای دیدیم زیر و رو شده و با درختان بریده که گروه گروه گراز در آنجا پراکنده بودند . ما چون شیر بر آنها تاختیم و یک روزه همه را کشتیم و دندانهایشان را کندیم . در راه بازگشت به ایران بودیم که ناگاه گوری پدیدار شد ، بیژن از پی او اسب تاخت و کمند بر گردنش انداخت ، اما گور او را بدنبال خود کشید که ناگهان گرد و خاکی برخاست و گور و سوار هر دو ناپدید شدند . من کوه و دشت را زیر پا نهادم، اما نشانی جز این لگام گسسته اسب از او نیافتم . گیو آن داستان یاوه را باور نکرد و چون گرگین را پریشان حال و پریده رنگ دید ، دانست که دلش پز گناه و داستانش دروغ است .
خواست او را در جا ، به خاک افکند و کین پسر از او بخواهد ، اما با خود اندیشید با کشتن گرگین ، بیژن زنده نخواهد شد . پس بهتر است او را نزد شاه ببرد تا گناهش آشکار گردد . این بود که بانگ بر او زد :
تو بردی ز ره مهر و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا
اکنون من خواب و آرام نخواهم داشت تا کین فرزند را به خنجر بجویم . گیو نزد خسرو شتافت و گریان گفت : شهریارا! گرگین با داستانی یاوه ودلی پر گناه بدون بیژن بازگشته و نشانی ازاو جز اسبش ندارد . اکنون به دادم برس! خسرو او را دلداری داده گفت : غم مخور و زاری مکن و امیدت را ازدست مده! از آنسو گرگین به درگاه کیخسرو آمد ، زمین را بوسید و بر شاه آفرین کرد و دندانهای گراز را بر تخت نهاد . شاه از راه و ناپدید شدن بیژن پرسش نمود .
گرگین با تنی لرزان از بیم ، پاسخهای یاوه و ناسازگار بهم بافت . شاه برآشفت و او را به دشنام از پیش تخت براند و فرمود تا با بند گران پایش را ببندند . آنگاه با مهربانی گیو را امیدوارساخت و گفت : من سواران فراوانی به جستجوی بیژن میفرستم و اگر باز هم نشانی از او نیافتیم تا ماه فروردین صبر می کنیم و در آن هنگام که زمین چادر سبز پوشید و باغ به شادی درآمد و پر گل شد ، من جام جهان نما را که هفت کشور در آن پیداست به دست می گیرم و از جای بیژن آگاهت می کنم . گیو آفرین و سپاس فراوان گفت و امیدوار از بارگاه بیرون آمد . اما هر چه سواران ، شهر ارمن و توران را زیر پا نهادند و جستجو کردند ، کمترین نشانی از بیژن نیافتند .
ای فرزند ، نوروز فرا رسید و گیو به امید یافتن بیژن به بارگاه آمد . کیخسرو از دیدن دل آزرده و رخ پژمرده او به حالش رحم آورد و جام جهان نما را خواست . نخست قبای رومی پوشید و پیش یزدان به پای ایستاد و بدرگاهش نالید و از او داد خواست ، سپس جام را به دست گرفت و در آن نگریست . هفت کشور و سپهر، با مهر و ماه و ناهید و تیر و کیوان و بهرام در آن پیدا شد . خسرو هر هفت کشور را نگریست ولی از بیژن نشانی ندید، تا آنکه به توران رسید و به فرمان یزدان ، کیخسرو در آنجا بیژن را دید که در چاهی بسته است و دختری والانژاد اما غمگین و گریان ، پرستاریش میکند . شاه خندید و مژده داد که بیژن زنده است و گزندی به جانش نرسیده، اما او را در بند و زندان می بینم . اکنون باید چاره ای برای رهائیش اندیشید و دراینکار کسی شایسته تر از رستم نیست . پس باید او را از داستان آگاه نمود .
کیخسرو با شتاب نویسنده را فرا خواند و نامه ای پر مهر به رستم نوشت و داستان بیژن را از آغاز تا پایان بر او باز گفت و افزود که اکنون همه گردان و ناموران و گودرزیان در غم و اندوهند . دل گیو از غم فرزند پر خون است و من نیز آزرده و در رنجم ، پس شتاب کن تا با هم چاره ای برای رهائی بیژن بیاندیشیم .
چو این نامه من بخوانی مپای
سبک باش و با گیو خیز ای در آی
ای فرزند! نامه را مهر کرده و به گیو سپردند تا نزد رستم ببرد ، گیو همراه سوارانش از راه هیرمند به سو ی سیستان روانه شد و راه دو روزه را یک روزه پیمود . چون به زابلستان رسید و دیده بان او را دید ، زال به پیشبازش شتافت زیرا آن روز ، رستم به شکار گور رفته و در شهر نبود . گیوپس از آنکه درود بزرگان ایران را به زال رسانید ، غم دل و گمشدن فرزند را باز گفت . سپس به ایوان زال رفت تا رستم از نخجیرگاه باز آمد . گیو به پیشباز رستم رفت و با دلی پر آرزو و دیده ای گریان ، او را در برگرفت . تهمتن نگران شد از خسرو و یکایک بزرگان ایران پرسید و چون به نام بیژن رسید ، پدر غمدیده خروشی برآورد و گفت : همه آنانی را که نام بردی تندرستند و برای تو درود و پیام دارند . آنگاه داستان ناپدید شدن بیژن و فریبکاری گرگین و پریشانی خود را به تهمتن باز گفت و نامه کیخسرو را به او داد .
رستم ، زار خروشید و از غم نوه اش ، بیژن خون از دیده بارید ولی به گیو گفت : غم به دل راه مده که زین از رخش بر نمی دارم تا دست بیژن را در دست بگیرم و بندهایش را باز کنم و بفرمان یزدان تاج و تخت و توران را زیر و رو کنم . آنگاه تهمتن ، گیو را به خانه خود برد و به او گفت : از اینکه رنج راه بر خود هموار کردی و نزد ما آمدی سخت دلشادم ولی نمی خواهم ترا خسته و سوگوار ببینم . چه اندوه تو اندوه من و خانه من خانه توست ، دوسه روزی را در این خانه مهمان من باش تا شاد باشیم و از آن پس من به نیروی یزدان، کمر می بندم و بیژن را از چاه و زندان رها می کنم . گیو بر سر و دست تهمتن بوسه زد و بر او آفرین و سپاس فراوان گفت و تا سه روز در بزمی که رستم آراسته بود به خوشی بماند . روز چهارم ، تهمتن آماده سفر شد . زابل را به فرزندش فرامرز سپرد و خود و گیو با صد سوار زابلی رو به سوی ایران نهاد . خسرو فرمان داد تا به آئین شاهانه او را پذیرا شدند و همه گردان و بزرگان با سپاه و درفش به پیشبازش شتافتند . چون تهمتن ، به پیشگاه خسرو رسید او را نماز برد و کیخسرو نیز او را ستود و کنار خود بر تخت نشاند .
کیخسرو فرمان داد تا جشن شاهانه ای برپا کردند و سالاربا ، در باغ را گشود ، همه جا را دیبای خسروانی گسترد و تخت شاه را در سایه درخت گلی نهاد که تنش سیمین و شاخه هایش از زر و یاقوت و ترنجهای زرین بر آن آویخته بود . شاه رستم را نزد خود خواند و با او از کار بیژن سخن ها گفت و او را تنها چاره گر این درد دانست و رستم نیز زمین را بوسه داده گفت که کمر بسته و آماده فرمانست .
گرگین چون از آمدن رستم آگاه شد ، دانست چاره گر رنج و غمش رسیده است . پس پیامی نزد رستم فرستاد و از کار خود اظهار پشیمانی نموده و از رستم خواست تا پادرمیانی کند و برای او از شاه درخواست بخشش نماید . رستم به فرستاده گفت : برو و به او بگو ای ناپاک گناه تو آنقدر بزرگ است که شایستگی بخشش را نداری اما من نیز آرزوی بیچارگی ترا ندارم . اگر بیژن از زندان رها شود ، رهائی ترا از شاه خواهم خواست ، اما اگر گزندی به بیژن برسد ، خود نخستین کینه خواه او خواهم بود . رستم تا دو روز نام گرگین را نزد شاه نبرد و روز سوم که شاه بر تخت نشسته بود پیش او آمد و از آن بدبخت بد روزگار با شهریار سخن گفت ، کیخسرو برآشفت و گفت : من سوگند خورده ام ، تا بیژن از بند رها نشود ، گرگین در بلا و سختی باقی بماند ، جز این هر آرزوئی داری بخواه . رستم بار دیگر از شاه خواهش کرد که چون گرگین از کرده خود پشیمان است ، او را ببخشاید . شاه نیز پذیرفت و بند از گرگین برداشتند .
کیخسرو به رستم گفت : باید در کار شتاب کرد و تا افراسیاب بد گوهر گزندی به بیژن نرسیده ، او را نجات داد . پس هر چه برای لشکر کشی نیاز داری بخواه تا آماده کنم . رستم پاسخ داد : این بار چاره کار با لشکرو گرز و شمشیر نیست . تنها شکیبائی لازمست و کار باید پنهانی و با مکر و فریب انجام شود . راه کار آنست که مانند بازرگانان با زر و سیم و گوهر و جامه و فرش به توران برویم و هدیه هایی بدهیم و کالا بفروشیم و مدتی در توران بمانیم . شاه رای او را پسندید و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن میان بردارد . پس رستم هزار سوار از لشکر و هفت پل از ناموران ، چون گرگین ، رهام ، گرازه ، گستهم ، اشکش ، فرهاد و زنگه را برگزید و ده شتر را بار دینار کرد ، صد شتر را بار کالا بست و سپیده دم با بانگ خروس براه افتاد .
ای فرزند! چون کاروان به مرز توران رسید ، رستم سپاه را در مرز گذاشت و به آنها سفارش کرد تا آماده و در بسیج جنگ باشند و خود با هفت یل دلاورش لباس رزم را درآورده ، جامه بازرگانان پوشیدند . شترهای بار کرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسیدند . قضا را ، پیران در آن هنگام از نخجیر باز می گشت ، چون تهمتن او را در راه دید دو اسب تازی گرانمایه با زین زر برداشت و نزد پیران رفت . پیران که رستم را در آن عیبت نشناخته بود پرسید : کیستی و از کجا میائی ؟ رستم پاسخ داد : بازرگانم و از ایران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم . تو ای پهلوان مرا زیر پر خود بگیر که کسی قصد آزارم نکند . سپس جامی پر از گوهر و آن دو اسب را به او پیشکش نمود . پیران با دیدن آن گوهرها ، بر او آفرین خواند و با مهربانی وعده کرد که پاسبانی برای نگهداری کالاهایش بگمارد و از او خواست تا چون خویشاوندی به خانه اش فرود آید . رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بیرون شهر ، نزد کاروان منزل گیرد .
چون مردم شهر از آمدن بازرگان ایرانی که گوهر و فرش و دیبا می فروخت آگاه شدند ، برای خرید بسوی کاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت . او چندی در توران ماند و به داد و ستد پرداخت . چون منیژه خبر یافت کاروانی از ایران به ختن آمده ، با پای برهنه و سر گشاده گریان نزد رستم آمد و او را دعا کرده پرسید : تو که از ایران آمده ای از کیخسرو و گیو و گودرز و دیگر دلیران چه آگاهی داری ؟ آیا خبر گرفتاری بیژن به ایران رسیده است ؟ چرا پدرش و رستم چاره ای برای او نمی اندیشند ؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد و ترسید . پس بر او بانگ زد : از کنارم دور شو! من نه شاه می شناسم و نه گودرز و گیو . منیژه نگاهی بر او کرد و زار گریست . گفت مرا از خود مران که دلم از درد ریش است . مگر آئین ایرانیان چنین است که با درویش سخن نگویند و او را برانند ؟ رستم گفت : ای زن! تو بازار مرا بر هم زدی . خشم من از آنرو بود . وانگهی من بازرگانم و از بارگاه پهلوانان آگاهی ندارم . سپس دستور داد تا خوردنی بیاورند و پیشش نهند و از او پرسید که چرا چنین روزگار سخت و حال زار دارد . منیژه خود را شناساند و گفت :
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب
کنون دیده پر خون و دل پر ز درد
از این در بدان در دو رخساره زرد
من از کاخ خود رانده شده ام و چون درویشان از این خانه به آن خانه میروم تا برای آن بیژن شوربخت که در چاهی ژرف زندانی است نانی گرد آورم ، اگر برایران گذر کردی و بدرگاه شاه رفتی ، بگو بیژن در چاهست و بر سرش سنگ و اگر دیر به نجاتش آیند تباه خواهد شد . رستم منیژه را شناخت و دستور داد تا همه گونه خورش آوردند ، از آن میان مرغ بریانی برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پیچیده به منیژه داد تا به آن بیچاره بدهد . منیژه خوردنیها را گرفت و به چاهسار دوید و بسته را همانگونه که بود به بیژن سپرد . بیژن از دیدن آنهمه خوراکی خیره ماند و از منیژه پرسید : ای مهربان این همه خورش از کجا یافتی ؟ منیژه پاسخ داد : بازرگانی گشاده دست از ایران آمده است که کالایش گهر و دیباست . اینها را او فرستاده .
بیژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد ، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پیروزه رستم را بر آن شناخت . از شادی چنان خنده ای کرد که آوازش به گوش منیژه رسید و ترسید که بیچاره دیوانه شده باشد . پس شگفت زده پرسید : خنده ات برای چیست ؟ چگونه لبت به خنده باز می شود ؟ چه رازی داری به منهم بگو! بیژن از او سوگند وفاداری و رازداری خواست و منیژه دل آزرده از بدگمانی بیژن به درگاه یزدان نالید که : ای جهان آفرین! بخت مرا ببین که گنج و تاج را به تاراج دادم و از پدر و خان و نان بریدم دل به بیژن سپردم ، اکنون او هم بر من بدگمان است و رازش را از من می پوشد ، وای بر روزگار من .
بیژن به او گفت : ای یار مهربان و ای جفت هوشیار من! میدانم که چه رنجها که در راه من برده ای ولی بدان که اندوهت بسر آمده است . آن گوهر فروش که دیدی برای نجات من آمده است .خداوند بر من رحمت آورده تا بار دیگر جهان را ببینم و آزاد باشم . تو نزدش برو و در نهان از او بپرس که آیا او خداوند رخش است ؟ منیژه چون باز نزد رستم رفت و پیام بیژن را رسانید ، رستم دانست که آن خوبروی از راز آگاهست پس به مهربانی گفت :
بگویش که آری خداوند رخش
ترا داد یزدان فریاد بخش
من راه زابل به ایران و ایران به توران را بخاطر تو پیموده ام . وتو هم ای خوب چهراشک از رخ پاک کن و برو هیزم فراوان جمع کن . چون هوا تاریک شد آتش بلندی بر سر چاه بیافروزتا راهنمای من به آن چاهسار باشد. منیژه به چاه بازگشت و پیام رستم را به بیژن رسانید و آنگاه به بیشه رفت و هیزم گرد آورد و چشم به غروب خورشید دوخت . همینکه شب فرا رسید منیژه آتشی به بلندی کوه افروخت و به انتظار نشست . از سوی دیگر، تهمتن چون آتش را دید ، زره در بر کرد و نخست یزدان را نیایش نمود . پس با هفت دلاورش رو به سوی آتش افروخته نهاد . چون به سنگ اکوان دیو رسیدند رستم از یارانش خواست تا آن را از سر چاه دور کنند اما هفت پهلوان هر چه کوشیدند نتوانستند سنگ را بجنبانند . پس رستم پیاده شد و دامن زره را بر کمر زد ، از یزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بیشه چین پرتاب کرد ، چنانکه زمین به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد . پس رستم آواز داد و از حال بیژن پرسید بیژن گفت :
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
رستم گفت : من برای رهائی تو آمدم . اما آرزو دارم که گرگین را به من ببخشائی و کینه اش را از دل دور کنی . بیژن که همه رنجهای خود را از دام و فریب گرگین میدانست نمی خواست او را ببخشد ولی رستم به او گفت: که اگر بدخوئی کنی و گفتارمرا نپذیری ، در چاه رهایت می کنم و از اینجا می روم . آنگاه بیژن دل از کین گرگین پاک کرد و رستم کمند را در چاه افکند و آن پای دربند را بیرون کشید . بیژن با تن گداخته از درد و رنج و ناخن و موی بلند و سرو روی پر خون از چاه درآمد .
رستم از دیدن او خروشید و آهن و زنجیر او را گسست و سپس به یکدست جوان و بدست دیگر منیژه را گرفت و همگی به خانه شتافتند . در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بیژن را شستند و جامه نو در برش کردند ، گرگین نیز پیش آمد و روی بر خاک مالید و پوزش خواست و بیژن گناهش را بخشید . سپس شتران را بار کردند و اسبان را آماده نمودند . رستم به بیژن گفت : تو و منیژه از پیش بروید که من امشب از کین افراسیاب خواب و آرام ندارم و باید کاری کنم که لشکرش بر او بخندند و با شمشیر تیزم توران را بر هم بریزم و سر افراسیاب را نزد شاه ببرم . تو چون رنج بسیار برده ای نباید در رزم شرکت جویی . اما بیژن گفت :
همانا تو دانی که من بیژنم
سران را سر از تن همه بر کنم
من پیشروی این رزم خواهم بود تا کین رنج و دردی را که در زندان دیده ام از افراسیاب بخواهم .
پیام بگذارید